مینیمال های مهدی کریمی

بایگانی نویسنده

recreational vehicle

  

می گفت یک نقشه و یک  recreational vehicle  برایم کافیست. دائم السفر بود. می گفت اینطوری فرصت بیشتری برای زندگی کردن دارم.

در یک غروب سرد زمستان که در وان پر از آب داغ حمام مشغول لذت بردن از خواندن روزنامه عصر و دود کردن سیگار و نوشیدن قهوه گرم بودم، تلفن همراهم زنگ زد و بهم خبر دادند که او را در جاده ای کوهستانی در کوه های آلپ، با کناره هایی زیبا و پوشیده از برف، جایی نزدیکی های کلبه ی هایدی و پدربزرگش پیدا کردند، بنزین ماشینش تمام شده بود، پیاده شده بود تا باکش را پر کند که خرسی به او حمله می کند. تنها چیزی که از او پیدا کردند تکه های لباسش بود…

دارم فکر می کنم ایده یک نقشه و یک recreational vehicle ایده خوبی ست به شرطی که یک اسلحه دو لول هم همراه داشته باشیم و هر جا که بنزین ماشینمان تمام می شود پیاده نشویم…


کافه تاتر…

دیشب به کافه رفتم.
وارد شدم و پشت میز کوچکی نشستم.
قهوه ای نوشیدم و سیگاری دود کردم اما همه توجهم به سمت پیرمرد و پیرزنی بود که در میان هیاهوی دخترکان و پسرکان کافه، با خنده هایشان از خوردن همبرگر و نوشیدن قهوه و مرور گذشته در چشم یکدیگر لذت می بردند. این تاتر بی نظیر تخیلم را برانگیخت. پرده بعدی تاتر را در ذهن خود تجسم کردم. زمان در آن کافه کوچک از فضای محیط بر فنجان های قهوه میان پیرمرد و پیرزن، به نرمی به پرواز در آمد، از بالای میزشان ارتفاع گرفت، به آرامی از سقف کافه عبور کرد، بر فراز کافه اوج گرفت، و پس از گذر از ابرهای آسمان سرد شهر در آن شب زمستانی، در گذشته ای دور در کافه ای ساحلی در میان فنجان های قهوه زن و مردی جوان که اولین قهوه دو نفره شان را می نوشیدند و در نگاه هایشان آینده را به تصویر می کشیدند فرود آمد…
تاتر که به پایان رسید از کافه بیرون آمدم.
به مخلوط به ظاهر ناهمگن نور و سرما قطعه ای از اریک ساتی افزودم.
هوس داشتم لذت مطالعه «جستجو»ی پروست را نشسته بر سر توالت فرنگی بچشم.
به سمت خانه به راه افتادم…
=================
پی نوشت: هیچ چیز مبتذل تر از این نیست که گاهی خودمان را به قهوه دعوت نکنیم.


بداهـ ـ ـه نـ ـ ـوازی مرگ…

دكتر، نگران و اندكي دستپاچه وارد سالن اجراي كنسرت شد و به سمت رديف اول، ‌جايي كه يك صندلي برايش رزرو شده بود حركت كرد. به عنوان پزشك معالج ِ «داستاخیم پینوتسیوا»ي آهنگساز، پس از گسترده شدن بيماري، بارها به او هشدار داده بود كه نوازندگي و آهنگسازي باعث تحلیل انرژي جسماني اش می شود و به ويژه به علت هيجان بالا و صرف انرژي فراوان، برگزاري كنسرت را برايش اكيدا ممنوع كرده بود که «داستاخیم پینوتسیوا» توجهي به اینگونه هشدارها نداشت. شب قبل از كنسرت، دكتر ‌به خاطر حمله قلبي چند روز پیش ِ «داستاخیم پینوتسیوا» به شدت او را از برگزاري كنسرت منع كرده بود، ‌اما جدال يك ساعته اش با پيانيست جوان نتوانسته بود او را از اجراي برنامه منصرف كند.


من به دنيا اومدم كه بنوازم، بين من به عنوان یک آهنگساز و شما دکتر، به عنوان يك پزشك یه فرق اساسی وجود داره، شما جسم رو درمان مي كنيد و من روح رو ويران

خنده اي كرد. در حاليكه ایستاده كنار پيانو با دکتر صحبت می کرد، ‌انگشتانش را بر روي كلاويه هاي پيانو كشيد. سپس سرش را بالا آورد و پس از نگاهی گذرا به برگهاي انبوه درخت كهنسال زيزفون حياط خانه، با تنه پر شكافش كه از پشت پنجره، ساليان سال شاهد خلق آثارش بود ادامه داد:

شايد اين قطعه آخري باشه كه مي سازم و اجرا مي كنم دکتر. براي اين اثر خيلي تلاش كردم

با نگاهي به چشمان خيره و چهره همچنان نگران دكتر با بی حوصلگی گفت:

آه دکتر، ‌اينجوري نگاهم نكنيد خواهش مي كنم. فکر می کنم قضیه رو خیلی پیچیده کردین. ببینید دکتر من همیشه معتقد بودم زندگي چيزي جز بداهه نوازي مرگ نيست و حالا از اتفاق مي خوام زندگيم رو بنوازم تا به زيباترين مرگ برسم. مي دونيد مشكل ما آدما چيه دکتر؟ مي دونيد چرا نگرانيد؟ ما آدمها گم شديم دكتر، در ميانه اي از عشق ها و نفرت ها، خواسته ها و باورها گم شديم دكتر، بين زندگي و مرگ گم شديم، و به اشتباه مي خوايم از ميان اين دو يكي رو انتخاب كنيم، دكتر من دارم زندگي مي كنم، مي فهمين…؟

پس از لحظه اي مكث، نااميدانه ادامه داد:

نگران نباشيد، ‌باشه باشه، قول ميدم كه سالها زنده بمونم، اما از كنسرت فردا نمي گذرم !

دكتر، از درب انتهايي سالن وارد شد. انبوه زنان و مردان، با لباس هاي رسمي و اتو کشیده و كفش هاي برق انداخته، با حالتی مرکب ازهيجان و غرور ِ حضور در یک مراسم رسمی هنری در کنار بهترین کسي که می توانستند برای همراهی در آن شب خاص برگزینند، و چهره هایی متفاوت با آنی که شب قبل لمیده بر روی کاناپه و بی هدف کانالهای تلویزیون را عوض می کردند و از تبلیغات پی در پی سس مایونز دچار تهوع می شدند، در راهروی منتهی به سالن و خود سالن، انتظار آغاز برنامه را می کشیدند.

از ميان جمعيت كه مي گذشت، با استشمام بوي ادکلن ها و عطرهای آرمیده بر پوست تن آن مردان و زنان منتظر گویی از میان سرزمین های الهه گان رایحه عبور می کرد، ناچار بود به سفر كوتاهي تن در دهد و از گندم زار ژادور، قصر اشرافي اورگانزا، شب پرستاره بولگاري، گلزار لوليتا، سرزمين مردان جوان دلفريب وان ميليون، دشت ارغواني اينزولانس و سرزمين الماس هاي داياموندز بگذرد تا به صندلي اش در رديف اول برسد. جايگاهش را که یافت،‌ همه اين هياهو و شور و اشتياق و سفر كوتاهش از ميان سرزمين های الهه گان رایحه نتوانست نگراني اش را كاهش دهد. در صندلی اش فرو رفت و به برانداز کردن صحنه پرداخت. نگاهش را به سرعت از فراز نوازندگان ِ نشسته بر جایگاه ها عبور داد و به چهارپايه خالی «داستاخیم پینوتسیوا» پشت پيانوي غول پيكر مشكي رنگ‌ رساند. دقايقي گذشت تا «داستاخیم پینوتسیوا» همچون هميشه،‌ با لباسي غير رسمي و با لبخندي سرد و بي تفاوت وارد سالن شد و پس از كرنشي در برابر حضار، ‌آگاه از اينكه دكتر، خیره تماشایش می کند، ‌نيم نگاهي به او انداخت، چشمكي زد و پشت پيانو قرار گرفت. يك ساعت نخست، «داستاخیم پینوتسیوا» پنج قطعه همنوازي اول را به همراه ديگر نوازندگان به اجرا در آورد و با وجود چهره رنگ پريده و‌ خسته، خللي در اجراي او مشاهده نميشد، با اينحال دكتر همچنان نگران، بدون توجه به موسيقي، همه تمركزش بر چهره پیانیست جوان بود و زمان هر لحظه كه مي گذشت اضطرابش شدت می گرفت، گويي از قبل از حادثه اي ناگوار آگاهی داشت و منتظر بود تا آن واقعه كه زمان دقيقش نامشخص بود به وقوع بپيوندد.

( دانلود قطعه Zbgeniew Preisner, La Double Vie De Veronique )

اما با آغاز قطعه اصلي، همان قطعه سه گانه تک نوازی كه «داستاخیم پینوتسیوا» بارها درباره اش با دكتر صحبت كرده و آن را قطعه اي معرفي نموده بود كه تا در کنسرتی اجرایش نکند نخواهد مرد، همه چيز تغيير كرد. «داستاخیم پینوتسیوا» اجراي سه قطعه را بر خلاف برنامه بدون اعلام تنفس آغاز كرد. به گونه اي كه حتي خود نوازنده ها نيز انتظارش را نداشتند، چرا كه قرار نبود در آغاز بخش دوم برنامه بر روي صحنه حضور داشته باشند. پيانيست جوان نواختن را پس از لحظه اي سكوت، بدون آنکه نگاهي به اطراف بياندازد آغاز نمود. دکتر مشاهده کرد که در حين نواختن،‌ نت ها را با زمزمه هایی زیر لب، با تاكيد سر و چشم بر آکوردهای فورته، اجرا می کند. كلاويه ها را، گويي دستانی لطیف با پوستی درخشان و انگشتانی کشیده، به آرامی، نوازشگر، نفوذ کننده در عمق خوشه پر گل موگه ای لمس می کرد، و آن زنگوله های سپید عشوه گر، با تلألو نوای سحرآمیزشان به عنوان سپاسگذاری، حسی ماورایی را در شنوندگان می انگیختند. در عين اين لطافت، جهش هاي ناگهاني نيم پرده اي نت هاي فا و دو به قعر سرزمين اصوات زير، و آکوردهای پی در پی تکرار شونده، غم ِ گام ِ ر ِ ماژور را با شكوهی جادویی مي آميخت و در این میان نت هاي نافرماني كه با رخوت بكارگونه ی از پيش اعلام نشده شان تلاش مي كردند خلاف جهت حركت به سمت الهه سوپرانو، خلاف قاموس گام، خود را به پهنه اصوات بم نزديك گردانند،‌ آن فاها و آن دوهاي سركش، محصور ميان دو يا سه نت ديگر، در قالب آكوردي ناگهاني، ‌تلاششان خنثي مي شد و قطعه با همان شكوه و طراوت به حركت چند بعدي اش ادامه مي داد،‌ تا اينكه با اتمام قطعه، پادشاه گام ها، پایان جنگ را با آکوردهای میزان آخر اعلام کرد.


دكتر مبهوت آن هنرنمايي بي نظير و آن نواي مسحور كننده، آرام آرام اضطراب و نگراني اش را فراموش كرد و در برابر ديدگانش، ‌چهره بيمار و سرد چند دقيقه پيش «داستاخیم پینوتسیوا» به چهره ای استوار تبدیل شد.

قطعه آخر که به پايان رسيد، تشويق جمعيت هيجان زده آغاز شد، دكتر از جايش برخاست و با لبخند و اشك به تشويق بيمارش پرداخت، دلش مي خواست فرياد بزند «اين بيمار من است، اين بيمار من است، اين مرد بيمار نيست، اين مرد بيمار نيست…». پیانیست جوان به لبه سن آمد، تعظيمي كرد و سرش را به سمت دكتر چرخاند. در يك آن كه نگاه هايشان در يكديگر گره خورد، حسی از سردی و سکون دكتر را فرا گرفت. این گره خوردگی و به دنبالش آن حس غریب ایستایی و انجماد چندان طولی نکشید. دکتر لرزش تلفن همراهش را در جيب حس كرد. سرش را پايين آورد و تلفن را از جيب داخلي كتش بیرون آورد، صفحه نمایش تلفن همراه شماره ي همكارش «مانيستا» را نشان می داد. پيش از فشردن دگمه ارتباط نگاهي به سن انداخت، «داستاخیم پینوتسیوا» را نديد.

– آه خداي من، كجا غیبت زد پسر، بايد …

تلفن را به گوشش چسباند:

– الو…الو… توئي مانيستا…؟

سلام دكتر، بله خودمم، هر چي تماس گرفتم جواب نمي داديد، «داستاخیم پینوتسیوا«…

الو… الو…؟ صدات درست نمياد، «داستاخیم پینوتسیوا» چي…؟

سه ساعت پيش وقتي مي خواست براي اجراي كنسرت از خونه بره بيرون يه حمله شديد بهش دست میده، به بيمارستان منتقل شد ولي متاسفانه این حمله خیلی شدید بود و نشد كاري كنيم، اون مرده دکتر. ما از یکی دو ساعت پیش هر چي با شما تماس گرفتيم جواب ندادين…الو… الو… دكتر…؟.

صداي برخورد تلفن همراه با كف سالن كنسرت، در ميان صداي تشويق تماشاچيان، گم شد

دانلود قطعه شماره یک از سه گانه Gymnopedies اثر اریک ساتی

پی نوشت: «داستاخیم پینوتسیوا» یک اسم ساختگی ست، مانند این پست