مینیمال های مهدی کریمی

قصر

پیرمرد با خود اندیشید: «وقتی آدم تنهاس دلیلی نداره باد شکمش رونگه داره.» در حالیکه پـ ـیـپـ ـش را گوشه دهانش چپانده بود خودش را روی تنها راحتی بی قواره با روکش پارچه ای رنگ و رو رفته پلاس کرد. چند پک عمیق به پیپ زد، بوی توتون کاپتان بلک در مصالحه با عطر کاغذهای پوسیده، اتاق را که گویی همه وسائل خانه را به عمد در آن جمع کرده و به حالتی فشرده، آنجا قرار داده بودند فرا گرفت. چشمگیرتر، انبوه کتاب هایی بود که علاوه بر قفسه های کتابخانه، در گوشه کنار اتاق و سراسر میز تحریر کوپه شده بودند و در فضای پر دود اتاق و نور ضعیف و زرد رنگ چراغ مطالعه به قصرهای قدیمی می مانستند که در زیر نور مهتاب نیمه پنهان در پس ابر، در دشتی کهن، زمانی شاهد عبور بزرگترین قهرمانان و خلق شگرف ترین ماجراها بوده اند و حال درآن سرزمین بی انتها با آن بناهای زمان پوسیده، به محل گذار ارواح دون کیشوت و راسکولنیکوف و گریگور سامسا و مورسو بدل گشته بود. دقایقی پیش از خواب، پک های عمیق به پیپ خاکستری اش را در حالی آغاز کرد که با زیرپوش کهنه و شلوارک گشاد خالدار و دمپایی رو فرشی قرمزش نشسته روی راحتی زهوار در رفته، پاهای لاغر، چروکیده و پر کک و مکش را دراز کرده، روی یکدیگر انداخته بود. وقتی احساس کرد نئشه گی، اندکی در او راه یافته باد شکمش را رها کرد تا از رخوت شبانگاهی اش بیشتر لذت ببرد. به سمت میز تحریر رفت و کتاب را باز کرد. خوشحال بود که آن شب فصل آخر را به پایان رسانده بود، هر چند می دانست داستان هیچگاه تمام نمی شود. «… دست لرزان خود را به طرف کا. دراز کرد و گذاشت او کنارش بنشیند. به سختی حرف می زد، به زحمت گفته هایش را می فهمیدی. ولی چیزی که می گفت…» کتاب را بست. لبخندی زد. زیر لب گفت: » زندگی همینه پیری! کافکای بیچاره!». به سمت تخت رفت. به آرامی دراز کشید. دستانش را روی سینه اش قرار داد. طعم تلخ شیره توتون را زیر زبانش مزه مزه کرد. احساس آرامش بدنش را فرا گرفت. چشمانش را بست.

=========================

پی نوشت یک: برای خودروهای قدیمی کلکسیونی ام وبلاگ ساخته ام تا به آن موجودات نقلی و دوست داشتنی هویتی فراتر از بودنشان در گوشه اتاق ببخشم.

پی نوشت دو: دانلود ترانه Lunatic’s Elegy

42 پاسخ

  1. اولين چيزي كه با خوندن مينيمال زيبات به ذهنم رسيد قسمتي از كتاب «تنهايي پرهياهو»نوشته بهوميل هروبال ِكه ميگه:
    ((…من می توانم به خودم تجمل تنها بودن را روا بدارم ، هرچند هرگز مطرود نیستم ، فقط جسما ً تنها هستم ، تا بتوانم در تنهایی ای بسر ببرم که ساکنانش اندیشه ها هستند . چون که من یک آدم بی کله ی ازلی –ابدی هستم و انگار که ازل و ابد از آدم هایی مثل من چندان بدشان نمی آید ))

    27 آوریل 2010 در 9:21 ق.ظ.

  2. بسی حالیدم با وبلاگ شما مرسی

    27 آوریل 2010 در 11:57 ق.ظ.

  3. بسیار داستان زیبایی بود.

    27 آوریل 2010 در 3:53 ب.ظ.

  4. به راستی که زندگی اینقدر خنده دار است که با یک باد شکم می توانی از بودن لذت ببری..کافکا ی بیچاره..

    طعنه و نکته سنجی جالبی داره این مینیمال…

    خودروها رو هم دیدم …اهنگ رو هم دانلود میکنم…

    27 آوریل 2010 در 5:02 ب.ظ.

  5. اول که از نوشتنت خوشم اومد…
    اما دوم…یه جاهایی (منظورم اون اوله) توصیفات زیادی شدن..آدم جمله ی قبلی یادش میره…!
    کی داره از توصیف میگه…!!!همیشه خودم یه پای توصیفاتم لنگ میزنه…!!!
    موفق باشی

    27 آوریل 2010 در 10:51 ب.ظ.

  6. تجـسم یک پیرمرد توی اون وعـضـیت برام مشکـله…
    بیشـتر می تونم یک مـرد تقـریـبن 40 – 45 ساله رو تجـسـم کنم با اون حالات و وعـضـیت هـــا و …
    یه چزی تو مایه های «هــامون» !

    27 آوریل 2010 در 11:49 ب.ظ.

  7. زندگی هیچ وقت به این تلخی نیست که با جهالت طعم شیرین واقعی رو درک کنیم.

    28 آوریل 2010 در 7:48 ق.ظ.

  8. khoddargir

    نمی دونم چرا نوشته های شما رو می خونم یه جوری فلسفی می شم…
    خیلی خوبند

    28 آوریل 2010 در 8:07 ق.ظ.

  9. من گم شده ام در همین قرن مضحک!…
    از یابنده تقاضا می شود به کسی نگوید مرا پیدا کرده است …
    بگذارد کمی با او باشم….
    2999 سال تنهایی !!!

    28 آوریل 2010 در 9:03 ق.ظ.

  10. بسی جالب بود.

    28 آوریل 2010 در 11:01 ق.ظ.

  11. راستی برادر متاسفم که اینقدر انتقاد می کنم. اما فکر کنم این متن بخاطر توصیفاتش مینیمال محسوب نمی شه .

    28 آوریل 2010 در 5:13 ب.ظ.

    • سامان: چاکرتم هستم، اگه قرار بود کسی انتقاد نکنه می رفتم تو کامپیوتر خودم می نوشتم تا کسی نخونه. در مورد مینیمال هم باید بگم من بیشتر دنبال کشف نادیده ها هستم و معمولا با توصیفاتم به جزئیاتی که در حالت عادی دیده نمیشن می رسم، البته شاید چیزی که خلق میشه دیگه مینیمال نباشه ولی من بیشتر از توصیف لذت می برم.
      خیلی چاکریم.

      29 آوریل 2010 در 4:10 ق.ظ.

  12. mehr

    وای من کافکا رو خیلی دوس دارم!

    28 آوریل 2010 در 5:45 ب.ظ.

  13. بلاگفا بودی میخوندمت! هر ازگاهی هم کامنتی…
    هنوز همونطور دوست داشتنی مینویسی پسر!

    28 آوریل 2010 در 9:23 ب.ظ.

  14. Hi booklover,

    A special thanks for «omaggio».

    29 آوریل 2010 در 4:42 ق.ظ.

  15. ببخشید برادر که به این پستت انتقاد می کنم . اما به نظرم بخاطر توصیفاتی که در این متن کردی ، این پست مینیمال محسوب نمی شه.

    29 آوریل 2010 در 2:27 ب.ظ.

  16. درود دوست قدیمی!
    مثل همیشه یه تصویر زنده که می شه مدت ها به دیوار خیال آویزونش کرد و از دیدنش لذت برد…..
    همیشه از خوندنت لذت می برم
    پیروز باشی!

    30 آوریل 2010 در 1:03 ب.ظ.

  17. باز هم بی خبر آپ فرمودید ؟؟؟
    پس اول خودت باید کامنت بذاریییییییییییییییییییییییییییی ….

    1اشتباهی ِ دیگر …

    30 آوریل 2010 در 3:58 ب.ظ.

  18. خواندم ولی کمی گنگ و بی هدف بود و اما خیلی عالی می شد تو ذهن تجسمش کرد .
    تنهایی از دید من وجود نداره .

    30 آوریل 2010 در 4:03 ب.ظ.

  19. خواندم کمی گنگ و بی هدف بود .اما عالی میشد تو ذهن تجسمش کرد
    از دید من تنهایی وجود نداره .

    30 آوریل 2010 در 4:05 ب.ظ.

  20. وقتی «قصر» رو خوندم همه اش فکر می کردم اگر کسی بخواد درباره بوروکراسی ایران داستان بنویسه باید حتماً قبلاً این کتاب رو بخونه.
    ولی موقع خوندن اصلاً فکر «باد شکم» کافکا نبودم.
    معرکه بود.

    1 مِی 2010 در 5:20 ق.ظ.

  21. وبلاگم به کلی تغییر کرده است …

    3 مِی 2010 در 8:17 ق.ظ.

  22. راه ممنوعه ي مرا بخوان .
    ممنون

    3 مِی 2010 در 8:43 ق.ظ.

  23. کدام پل
    در کجای جهان
    شکسته است ؟

    آپم…

    3 مِی 2010 در 10:38 ق.ظ.

  24. من رو یاد تنهایی پرهیاهو انداخت.. حتی عکس هم همون تصویری بود که از قفسه بالای تخت در ذهنم نقش بسته بود…

    سلام سامان. ببخش که مدتی نیامدم. من عوض شدم و هنوز نتونستم اونطور که می خوام بلاگ رو تنظیم کنم. هنوز لینک هام رو منتقل نکردم و به همین دلیل از به روز شدن دوستان خبردار نمی شم. دلم برای خوردن یک فنجان قهوه و خواندن نوشته هات تنگ شده بود دوست وبلاگی…

    3 مِی 2010 در 11:34 ق.ظ.

  25. گاهی خیلی دیر میگذرد و کامنت تو که در میابد این قسمت از زندگی را …
    رباب می زن و میگشت مست گرد _ خرابی ..

    3 مِی 2010 در 12:17 ب.ظ.

  26. سلام رفیق…
    توتون کاپتان بلک را خوب آمدی…

    3 مِی 2010 در 3:34 ب.ظ.

  27. salam Saman e aziz.
    cheghadr delam baraye injoor dastanat tang shode bud!!!!!!!!!!!!!!
    vay!ma ye aghayi darim ke inja ke shabihe picasso e!ye kolahe modele naghasha ham mizare!az avale dastanet piremard ro ba chehreye un agha didam!
    kheyli ghashang bud!merci

    3 مِی 2010 در 7:25 ب.ظ.

  28. به شدت باران زیبا بود
    بوی عید بوی تاس

    3 مِی 2010 در 9:21 ب.ظ.

  29. بخش های توصیفی نوشته هات خیلی دلچسبن ، در حین خوندنشون تصویر ذهنی در جلوی چشمای آدم نقش می بنده …
    بعد از اینکه این پست زیبا را خوندم و همینطور کامنت های دوستان را ، بعضی از کلمات به کار رفته دنیایی از خاطرات را برایم زنده کردن؛

    تنهايي پرهياهو، باد شکم کافکا ، هــامون ،بوروکراسی ایران ،توتون کاپتان بلک ،،

    4 مِی 2010 در 11:43 ق.ظ.

  30. تا اطلاع ِثانوی مغزم در حدی كار نمی‌كنه كه چيزی رو تحليل كنم
    فقط در اين حد می‌دونه كه لذت برده و … خوب.

    7 مِی 2010 در 12:28 ب.ظ.

  31. تبليغات سيگار در جمهوري اسلامي ممنوع است !!! ( اين وورد پرس از اين نيشخندا نداره ؟! )

    7 مِی 2010 در 3:43 ب.ظ.

  32. به هرجا بنگرّم فیلترت بینُم…

    7 مِی 2010 در 6:56 ب.ظ.

  33. سلام
    میخواستیم دانلود کنیم اما فیلتر بود.
    خیلی وقته که از وبلاگت دیدن میکنم و مطالبش رو میخونم.
    با موسیقی کلاسیک هم بسیار حال میکنم و دنبال یک آرشیو کامل از سمفونی های بتهوون و موزارت و فردریک چاپین و اینجور کسا هستم.
    متوجه شدیم شما هم به ونجلیس بسیار علاقه مندی و این شد یک نقطه نظر مشترک تا وبلاگ شما رو لینک کنم.

    8 مِی 2010 در 12:52 ب.ظ.

  34. صدای گرفته پیرمرد ، از میان قفسه های خاک گرفته اتاق خاکستری ، لرزشی محزون به ستون های تاربسته و برافراشته وارد کرد ودر سکوت گفت :
    ، اما این خروار ها جلد قاب گرفته را زبان شکایتی نیست آیا ؟؟
    و آنگاه با یک اشاره فوت اندک غبار سالها تنهایی و سکون را در هوا معلق کرد و …

    8 مِی 2010 در 10:14 ب.ظ.

  35. من عقیده ی دارم آدم نباید تو تنهایی کارای زشت بکنه.چون اوصلا آدم تو تنهایی کارهای فرهنگی می کنه.مثل کتاب خوندن و …
    حالا فکر کن داری شاهنامه می خونی که یه دف کار بد کنی.درسته که تنهایی ولی جواب فردوسی را چی می خوای بدی.
    همیشه حواست باشه فردوسی همه جا هست.حتی جاهی تاریک.حتی زیر پتو.حتی تو شلوغی.نگی فردوسی منو نمیبینه ها

    10 مِی 2010 در 4:08 ب.ظ.

  36. بسيار زيبابود.

    11 مِی 2010 در 2:46 ب.ظ.

  37. سلام دوست وبلاگی
    حضور گرمت خوشحالم کرد
    داستاهای زیبات همیشه منو به وجد میاورد
    و گویی که در همون مکان و لحظه حضور دارم
    و از خوندنشون لذت میبردم
    به ترک وبلاگ مجبور شدم
    اما الان فکر میکنم هیچ چیز اجباری نیست
    و به وقتش حتما» بر میگردم
    موفق باشی

    23 مِی 2010 در 5:58 ق.ظ.

  38. سلام دوست خوبم

    من اومدم

    29 مِی 2010 در 8:13 ق.ظ.

  39. منم همینطور دوست قدیمی

    30 مِی 2010 در 7:28 ق.ظ.

  40. ا.شربیانی

    سلام، بوی توتون کاپیتان بلک از داستان مرا یاد ایام انداخت. یاد اون مغازه ی خیابان ویلا.

    1 جون 2010 در 5:35 ق.ظ.

  41. آرش فرزاد

    این عالی بود!
    فقط کاش اشاره ای به مارک توتون نمی کردی. اینجوری فضای داستان رو محدود می کنی و از طرفی باعث میشی که من بهت برچست بورژوا بزنم. آمریکایی ها خیلی عشق اینو دارن که تمام وسایلی رو که بهش اشاره می کنن حتمن برندش هم بگن و مشخصات و این چیزا. نمی دونی متوجهی چی میگم؟ کاپیتان بلک فضای داستان رو محدود میکنه.
    اما عالی بود!

    12 ژوئیه 2010 در 2:51 ب.ظ.

بیان دیدگاه