مینیمال های مهدی کریمی

مهماني مگس ها

مرد در حاليكه جایی در انتهاي اتوبوس نشسته و ساک دستی غول پيكر مشكلي رنگش را روی صندلی کناری انداخته بود از پنجره حضور بیکران افق غمزده کویر را تماشا می کرد که با آغاز طوفان از ساعتی پیش رنگ مات به خود گرفته بود، افقي كه كمابيش او را به ياد افق دور دست مارس در برابر ديدگان مردي مي انداخت كه در مريخ در حين تماشاي كارتون «عروس مرده» از دنيا رفته بود. گاه سرش را می چرخاند و نگاهی به ساک بزرگ کنار دستش می انداخت و ناخودآگاه لبخندی می زد. از شدت گرمای هوای داخل اتوبوس که گویی بدنه فلزی و زهوار در رفته اش آن را چندین برابر مي كرد خیس از عرق بود و قطرات عرق از پیشانی و گردنش پی در پی فرو می چکید. دستش را به سمت جیب شلوارش برد تا دستمالش را خارج کند که با جسم سختی برخورد کرد، به یاد آورد که هنوز روولور پيتون لوله كوتاهش همراه اوست. آرام دسته اش را از جیب بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت. همدست کوچک با نشان دادن برق دسته اش چشمکی به او زد. مرد لبخند زد، با خود اندیشید که دیگر هرگز به او نیاز نخواهد داشت و حالا ترجیح می دهد همدست دیگری، شاید یک میمون، یا یک دستبند نقره یا انگشتری با یاقوت مشکی، همیشه او را همراهی کند. پيتون لوله كوتاه را دوباره به داخل جیبش چپاند. حالا دیگر مطمئن بود که دیگر به آن نیازی ندارد، آنهم با فاصله چند صد كيلومتري از شهر و پلیس در آن بیابان دور از تمدن در میان دهاتی هـــا ی بو گندویی که چیزی از زندگی درک نمی كردند.
لحظه ای به سمت مسافران برگشت تا براندازشان کند، بومیانی که دسته دسته در ایستگاه های روستاهای مسیر پیاده می شدند. صحنه فضای داخل اتوبوس ذهنش را به فلسفیدن وامیداشت. با خود اندیشید این گرمای طاقت فرسا، این صندلی های خشک و داغ و بوي گند داخل اتوبوس كه ناشي از عرق تن دهاتي هاي حمام نرفته بود، حرکت توام با وز وز مگس در اطراف که گاهی بر روي لب نمناك بالايي اش فرود می آمد و از شدت ذوق یافتن محلی نمناک و سرشار از کثافت دستان جلوییش را با ذوقی سرشار به هم می مالید، اینها همگی چقدر لذت بخش است آن هنگام كه به جزيره اي هزاران كيلومتر دورتر مي انديشيم، جاییکه در آن هر صبح شاهد منظره درختان سبز و شن هاي طلايي و تلاقی شکوهمند آسمان و اقيانوس نيلي هستيم و هر ظهر بوي خوش گلها و عطر ساحل، آمیخته با عطر تن روغن مالیده زنان نيمه عريان و مردان جوان برهنه که خطوط ماهیچه هایشان از زیر پوست آفتاب بوسیده ی برنزه و شکوهمندشان خود نمایی می کند و هر شب آواز مرغان دريايي در پس زمینه سمفونیک آوای نسیم ساحل گوش را نوازش می دهد، می اندیشیم و یقین داریم که تا چند روز دیگر به آن خواهیم رسید. حالی که در آن به زیستن مشغولیم حتی اگر سخت ترین گونه زیستن را به ما تحميل کند می تواند تحمل پذیر یا حتی فرا تر از آن، به گونه ای غریب لذت بخش باشد اگر وراي آن حال نكبت، آينده اي آرماني را پیش روی خود تصویر کنیم، آینده ای که یقین داریم به آن خواهیم رسید.
در این افکار بود که ناگهان هیاهویی در میان دهاتی هـــا برخاست. اتوبوس سرعتش را کم کرد و لحظاتی بعد متوقف شد. مرد به جلو نگاهی انداخت. در فاصله زمانی کوتاهی هیاهوی دهاتی هـــا به سکوتی سنگین تبدیل شد، آنچنان سنگین که صدای برخورد ذرات سبک شن بر بدنه اتوبوس شنیده میشد. درب اتوبوس باز شد. مردی تنومند در حالیکه یک اسلحه جنگی در دست داشت وارد اتوبوس شد. اسلحه را رو به راننده نشانه رفت. راننده با لرز دستانش را بالا برد. آنگاه مرد رو به مسافران فریاد زد:
«همه برن پایین، بدون اینکه کیف و وسائل خودشونو همراه ببرن. اگه می خواین زنده بمونین عاقل باشین بوگندوهای عقب افتاده بدبخت…» مرد، در انتهای اتوبوس خیره به مسافران که یکی پس از دیگری در حال پیاده شدن بودند، دستش را به سمت جیب شلوارش برد و پيتون لوله كوتاه خود را بیرون کشید. آنگاه ساک بزرگ مشکی رنگش را از صندلی کناری برداشت و به گونه ای که همدست کوچکش دیده نشود روی پای خود قرار داد. اتوبوس که خالی شد مرد تنومند نگاهی به انتهای اتوبوس انداخت. آرام و با اطمینان به سمت مرد به راه افتاد تا به او رسید.
«تو جزء این نکبت های بو گندو نیستی؟ قیافت باهاشون فرق داره ولی به هر صورت در حال حاضر تو هم یه نکبت بو گندویی كه من هوس دارم هر چي داري مال خودم كنم.»
مرد سکوت کرد. قطرات عرق بیش از قبل چکان چکان از صورتش پایین می ریخت. اسلحه را در دستش می فشرد. مرد تنومند نگاهی به ساک غول پیکر مشکی رنگش انداخت.
«بايد چيز باارزشي توش داشته باشي. قطعا نه باارزش تر از جونت. اگه دوست داری زنده بمونی، بذارش روی صندلی و تو هم مثل بقیه اون دهاتی هـــا ی نکبتی برو پایین وگرنه مثل گـُه زیر پا لهت می کنم تا بوی گندت بیشتر بلند بشه…»
دهاتی هـــا، خارج از اتوبوس روی شنها نشسته بودند و با نگاه های غمزده شان، غمي چنان عميق و حك شده بر چهره هاشان، كه گويي همچون القاب كنت و كنتس ِ بزرگ اشرافيان نژاده، اصالتی چند صد ساله در خاندانشان داشته باشد، به اتوبوس نگاه می کردند.
تنها صدایی که شنیدند صدای شلیک چند گلوله بود…
طوفان قطع شده بود. دهاتي ها با هياهوي آرام، تك كلمات بريده بريده و لهجه نامفهوم و زمختشان كه گويي تنها از حروف صدادار تشكيل شده بود، آنچنان خونسرد كه مي گفتي از خریدی کوتاه از جمعه بازار برگشته باشند، سوار اتوبوس شدند. چند دقیقه بعد اتوبوس به راه افتاد در حالیکه به آرامي از جسد غرقه به خون دو مرد در کنار جاده بیابانی و مگس هایی که اینبار شاد تر از سابق بر روی سیلاب خون لخته شده بر شن ها فرود می آمدند و هیجانشان را با مالیدن دست های جلویی شان به یکدیگر نشان می دادند دور می شد.
==========================

پي نوشت يك: دانلود موسيقي  CLUBBED_TO_DEATH__KURA
پي نوشت دو: فکر می کردم که بعد از تلاش های بیهوده اعراب در رابطه با تغییر نام خلیج فارس ، دیگه اونا اقدام دیگری نکنند. چند هفته پیش ايميل هايي حاوي سايت راي گيري براي نام خليج فارس فرستاده شد. اما لازمه که بدونید ، در اون روز تقریباً 150،0000 نفر رای داده بودند و سهم ما تقریباً بیش از 79% در مقابل کمتر از 21% بود اما امروز تعداد رای دهنده ها به بیش از 364،000 نفر رسیده ولی با تاسف فراوان سهم ما از 79% به کمتر از 75% رسیده واین یک فاجعه است. یادتون باشه که این رای گیری مربوط به کمپین 1،000،000 امضای شرکت گوگل است و نذارید که دوباره نام خلیج فارس به خلیج ع ر ب ی تغییر پیدا کنه خوبه بدونید که شرکت گوگل مجبوره به هر درخواستی که به طور همزمان از طرف 5000 نفر و یا هر ارگان معتبر و ثبت شده ای ، بابت به رای گذاری یک قانون ، نام ، تعریف و . . . ارسال ميشه احترام بذاره.
پس رو این لینک کلیک کنید و رای بدید.
در ضمن دوستان خوب من كه گاهي به اين وبلاگ سر مي زنن اگه اين پي نوشت رو در انتهاي پست بعديشون بذارن باعث ميشه كه اين مطلب با سرعت در ميان وبلاگ ها پخش بشه.

35 پاسخ

  1. Oh, good recent update.

    I will be thinking about this piece even after closing your page.

    27 جون 2010 در 1:25 ب.ظ.

  2. Oh, good recent update.

    I will be thinking about this piece even after closing your online page.

    27 جون 2010 در 1:25 ب.ظ.

  3. مرسی دوست عزیز… و البته از پست های متفاوت و لینک های موسیقی تو هم نمیشه گذشت.
    راستی فردا یه پوست کوتاه دارم که خوشحال میشم ببینی.
    شاد باشی رفیق.

    27 جون 2010 در 5:09 ب.ظ.

  4. انتظار داشتم پایانش یه جور دیگه باشه چون فضا سازی کلی داستان رو دوست داشتم.تعلیق های به جا و حساب شدش،گره افکنی متفاوتش و…
    به نظرم پایانش شتاب زده است یا بهتر بگم یه جورایی بی تفاوت ِ!
    البته این قضیه به سلیقه خواننده هم مربوط میشه!درست مثل سلیقه بیننده یک فیلم.شاید هم به این دلیل ِ که تو سینمای هالیوود به تازگی برای یه فیلم چند پایان متفاوت می سازند تا بیننده رو راضی نگه دارن!
    به هر صورت مینیمالت دارای نقاط قوت زیادی بود.مثل همیشه و من تلاش می کنم پایان مورد علاقه خودم رو به تصویر ذهنیم بکشم هرچند که نمی تونه به قدرت قلم تو باشه…

    27 جون 2010 در 7:13 ب.ظ.

  5. و من نیز به روزم دوست هنرمندم…

    27 جون 2010 در 7:17 ب.ظ.

  6. هیشه خدا باید یه پای قضیع بلنگه ..همیشه وقتی فکر میکنی همه چی داره خوب پیش میره یهو یه چیزی مثل پتک میخوره تو کله ات تا بفهمی که این زندگی هیچوقت اونجوری نمیشه که تو میخوای…

    28 جون 2010 در 7:45 ق.ظ.

  7. man pishbini mikardam ke zende bemone

    28 جون 2010 در 9:01 ب.ظ.

  8. هیچ وقت هیچی بر وقف مراد پیش نمیره….
    مرسی مرسی عالی بود.

    29 جون 2010 در 6:03 ب.ظ.

  9. Thanks for the link. I had my vote for Persian Gulf. I also informed some pals on that page.

    After reading it, my brother and I had a short argument. For him, your piece is a well-written narrative that suffers from a quick end. For me, the piece seems political (i have my own reasons).

    It is quite interesting that readers ( from different backgrounds, age groups, cultures, levels of literacy etc) read one text or one character in quite different ways

    Examples:
    Captain Nemo (Jul Vernes)

    Uncle Tom (Harriet Beecher Stowe)

    The same story ( concerning the process of reading )happens especially for visual images.

    Best of luck with this blog.

    P.S. Sometimes leaving a short and simple comment means the reader has a lot… I mean a lot… to share and tell.

    30 جون 2010 در 6:38 ق.ظ.

  10. You are very kind.

    I, too, love books.

    «We live for books»– Umberto Eco

    30 جون 2010 در 1:05 ب.ظ.

  11. بازتاب: چک نویس هایی از من ...

  12. salam
    mamnun az nazaret
    ba hal bud khundam webeto

    1 ژوئیه 2010 در 9:18 ق.ظ.

  13. khoddargir

    این همه قهر و غضب چیست سامانا!!!
    توصیفت بی نهایت زیبا بود… تو مایه های ساراماگو.. اما من متوجه پیام داستانتون نشدم… من کلا سوادم کمه !

    1 ژوئیه 2010 در 10:00 ق.ظ.

  14. مرد شجاعی که برای رسیدن به رویاهاش همه چی و تحمل می کنه این مرگ هم پایان زیبایی برای اون هست .
    ابتدای داستانت عالی بود حس وطنی و ایرانی بودن زیادی داشت .

    1 ژوئیه 2010 در 5:25 ب.ظ.

  15. زندگی مرا هم بخوان دوست عزیز

    1 ژوئیه 2010 در 5:26 ب.ظ.

  16. آدرس وبلاگ من تغییر یافت:

    http://triumph.mihanblog.com

    ممنون میشم لینک رو تصحیح کنید.

    1 ژوئیه 2010 در 5:40 ب.ظ.

  17. درود!
    حال و هوای فیلمای وسترن رو داشت….. و خوب و با حوصله تصویر شده بود…… پایانش هم از اون پایان های آموزشی بود…..که بعضیا می پسندن و بعضیا نه……. به هر حال از اول داستان تا آخرش به خواننده ت فرصت و لوازم تصویرسازی رو داده بودی……
    پیروز باشی دوست!

    1 ژوئیه 2010 در 10:29 ب.ظ.

  18. تصویری که از مگس ها ساختی یه حس خوب چندش آور داشت که دوست داشتم . با شبنم موافقم ولی نه توی قسمت پایانی . چون فکر می کنم واسه یه مینیمال ساده ترین پایان بود حالا من ِخواننده می مونم که نمی دونم توی اتوبوس جاموندم یابا مگس ها شریکم…

    2 ژوئیه 2010 در 8:39 ب.ظ.

  19. سلام خيلي وبه قشنگ و پر مفهومي داري يه مدت ف ي ل ت ر شده بود وبت خيلي ناراحت بودم

    3 ژوئیه 2010 در 10:58 ق.ظ.

  20. چرا نمی شود بی سد – پیشرفت ؟ً!!

    همیشه یکی آماده ی بر هم زدن لذت هاست

    3 ژوئیه 2010 در 11:26 ق.ظ.

  21. سامان نازنین .ممنون که به یادم هستی آره مرداد نزدیکه .گرماشو از الان حس میکنم .مطالبت گاهی تن آدمو میلرزونه چه داستان چه واقعیت .ممنون

    3 ژوئیه 2010 در 11:30 ق.ظ.

  22. گزارش تصویری اعمال خارق العاده یکی از اساتید بزرگ علوم باطنی در قرن حاضر
    قسمت اول :

    قسمت دوم:
    http://www.4shared.com/video/WJQI_jRC/Maktum_Part_2-_subtitle.html

    قسمت سوم :

    3 ژوئیه 2010 در 8:36 ب.ظ.

  23. اون مگس ها

    مثل همیشه خاص و زیبا بود سامان عزیز

    برایت آرزوی موفقیت می کنم

    4 ژوئیه 2010 در 10:17 ق.ظ.

  24. خواب اگر بگذارد باز …
    به روزم…

    سپاس از لطف تو

    5 ژوئیه 2010 در 7:41 ب.ظ.

  25. آپم دوست قدیمی…

    7 ژوئیه 2010 در 8:14 ق.ظ.

  26. تا کودکی که در من کاشته در آسمان ها زیبا تر شود…
    تعبیر ملموسی بود برام از یه حس ملموس تر گاهی بعضی واژه ها به شدت منو درگیر می کنند . و این کاشتنی که ازش حرف زدی یکی از اونها بود .
    ممنون از ردپاهای متفاوتی که برام به جا می ذاری

    7 ژوئیه 2010 در 11:26 ق.ظ.

  27. سلام. با برگی دیگر از یادداشتهای سال 83 به روزم:

    سبزِ سبز در سبزه زار با هم بودن.
    Much greens in plain of being together.

    9 ژوئیه 2010 در 9:07 ق.ظ.

  28. آرش فرزاد

    به ندرت میبینم کسایی که توی بلاگشون یادداشتهایی به عنوان «داستان کوتاه» می نویسند، اصول داستانویسی رو به درستی رعایت کنن.
    یه سایتی هست گمونم آره «پاتوق ادبی» که چند نفر دور هم جمع شدن و به اصطلاح داستان های کوتاهشون رو اونجا می ذارن و نقد می کنن. برو یه نگاه بنداز ببین چه افتزاحیه!! انگار توی عمرشون داستان کوتاه نخوندن اینا.
    این خیلی خوب بود. دیروز خوندمش واسه همین الان نمی تونه وارد جزئیاتش بشم اما اصول رو رعایت کردی.
    درضمن برداشت من از کلمه ی «اصول» این نیست که ساختارهای ثابت و دگماتیکی رو بخوام برای داستان کوتاه تحمیل کنم اما خوب بالاخره باید یه چیزی باشه که داستان کوتاه رو بتونه از انشای مدرسه یا ستون نویسی روزنامه متفاوت کنه، نه؟
    این داستانت رو خوش دارم!
    دمت گرم سامان

    12 ژوئیه 2010 در 2:39 ب.ظ.

  29. نمی فهمم این روز ها رو …..
    هر چی می خونم نمی فهمم…..
    دل ام درد می کنه …..و سر نیز هم …..
    پیانو حال اش چه طوره ؟؟
    این فضاسازی هات دلمو قیژقیژی کرد که یه فیلم نامه نصیب اش کنم …..
    این روزا هر چی می بینم و می شنوم و می خونم همه طرح های مغشوش یک تصویرن….یه فیلم ….دین من به این زنده گی …..
    .
    .
    .
    چه می کنی این روز ها ؟

    12 ژوئیه 2010 در 11:50 ب.ظ.

  30. به تماشای گندیدنم بنشین…

    13 ژوئیه 2010 در 5:56 ب.ظ.

  31. باز هم چیزی برام به جا گذاشتی که ساعت ها فکرم رو درگیر کرد. خلاصه گوییت رو تحسین می کنم احتمالأ چون خودم از این کار عاجزم! منتظر دریچه ی تازه ای توی وبلاگت هستم بی صبرانه 🙂

    15 ژوئیه 2010 در 10:00 ب.ظ.

  32. عجب!
    پس جفتشون مردن!!

    16 ژوئیه 2010 در 8:15 ق.ظ.

  33. جالب بود woow

    16 ژوئیه 2010 در 11:36 ب.ظ.

  34. ستیغ

    «دهاتی هـــا، خارج از اتوبوس روی شنها نشسته بودند و با نگاه های غمزده شان، غمي چنان عميق و حك شده بر چهره هاشان، كه گويي همچون القاب كنت و كنتس ِ بزرگ اشرافيان نژاده، اصالتی چند صد ساله در خاندانشان داشته باشد، به اتوبوس نگاه می کردند.»
    این قسمت رو بدون هیچ توضیحی برای بازخوانی مجدداً آوردم. کل این چهار خط یک جمله است.
    جریان داستان هماهنگ نبود. تا میانه ی داستان سیر آرام و گاهی کسل کننده داشت و به یکباره سرعت گرفت و همه چیز در نصف داستان خلاصه شد.
    ولی موضوع قشنگی بود. آدم یاد راز بقا می افتاد. بر خلاف دوستی که فرمودند حس وطنی داشت به نظر من اصلاً همچین حسی نداشت.
    ممنون

    17 ژوئیه 2010 در 10:39 ب.ظ.

  35. درورد سامان عزیز، مدتی از حال و هوای نوشته هایت به دور بودم، امروز که این نوشته را دیدم همان سیر ِ وبلاگ نویسی ات را دوباره به یاد آوردم، هر نوشته به نوشته های پیشین خود گره خورده است و در عین حال این یک داستان نیست بلکه سبکی نوپاست که خواندن هر یک از نوشته ها خود داستانی به بلندای نوشته های پیشین دارد.

    ‹فلسفیدن› در میان ‹بو گندوهای عقب افتاده› و حسی از گرمای سوزان که چیزی جز آن بر داستان حکم نمی راند و زندگی کسانی که در این میان احساس خوشبختی می کنند ولی همه چیز نکبت بار است، از مکس هایی که روی لب مرد می نیشینند تا دست به هم مالیدن های روستاییانی که کوله بارشان بیش از جان ِ آن مرد برایشان اهمیت دارد.

    اتوبوس در حرکت است، ولی نه ابتدای آن به تصویرکشیده می شود و نه پایان رسیدن مسافران چرا که حتی اگر به ‹جزيره اي هزاران كيلومتر دورتر مي انديشيم، ‹ و’یقین داریم به آن خواهیم رسید.› با این حال اینها باعث نمی شوند که معنای پوچ ِ پشتشان را فراموش کنیم چون مرد مرگ را اینها ترجیح می دهد و این داستانک به اندازه ‹بیگانه’ء نه کمتر از اهمیت آن برایم ارزشمند است.
    تقریبا در تمامی نوشته جملات ِ نو و نقض فراوان پیدا می شود.

    ‹با خود اندیشید این گرمای طاقت فرسا، این صندلی های خشک و داغ و بوي گند داخل اتوبوس كه ناشي از عرق تن دهاتي هاي حمام نرفته بود، حرکت توام با وز وز مگس در اطراف که گاهی بر روي لب نمناك بالايي اش فرود می آمد و از شدت ذوق یافتن محلی نمناک و سرشار از کثافت دستان جلوییش را با ذوقی سرشار به هم می مالید، اینها همگی چقدر لذت بخش است آن هنگام كه به جزيره اي هزاران كيلومتر دورتر مي انديشيم›

    21 ژوئیه 2010 در 2:28 ب.ظ.

بیان دیدگاه