مینیمال های مهدی کریمی

بایگانی نویسنده

گفتاورد

ماموریت ابدی

سکوت اینجا را دوست دارم. با اینحال هنوز به رنگ صورتی آسمان و سرخ کوهستان هایش عادت نکرده ام، البته این به معنای غیر قابل تحمل بودن محیط اینجا نیست، کمی غریب است اما به خوبی تخیلم را ارضاء می کند. آپارتمانم در زمین، در تهران در یکی از آن برج های اطراف میدان صنعت ِ سعادت آباد بود. از پنجره که بیرون را نگاه می کردم رنگ غالب، آبی بود و سفید و خاکستری، به عبارتی آسمان و ابر و کوهستان پوشیده از برف. اینجا اما همه چیز فرق دارد و از برف و باران و سنگفرشهای خیس خورده پیاده روهای خیابان ولیعصر در روزهای بارانی خبری نیست.
الان که می نویسم روی یکی از ماهورهای سرخ ِ دره زانته ترا، کمی دورتر از ایستگاه تحقیقاتی UFS-45 و پشت به آن نشسته ام و به غروب مارس نگاه می کنم. طبق برنامه قرار است در یک پروژه عظیم طی یک پروسه صد ساله با پرورش انبوه گیاهان و نباتات به مرور اکسیژن را در جو مارس تولید کنند. اینگونه رنگ جو مارس را هم مثل زمین خودمان آبی می بینیم. البته این پروسه زمان زیادی طول می کشد و اگر به دوران سالخوردگی من قد دهد قطعا آن روز که گاوها بر روی مراتع و چمنزارهای آلبالویی رنگ مارس در حال چرا هستند را نخواهم دید. ما اینجا برای همیشه استخدام شده ایم. به عبارتی هرگز به زمین بازنخواهیم گشت چرا که هزینه انتقال میان زمین و مارس بسیار بالاست. این یک ماموریت ابدی ست.20091104_xanthe_terra_wallp_by_karezoid
دلم برای مامان بزرگ با آن روسری گلدار که روی موهای یکدست سفیدش را می پوشاند و سالها بود با من زندگی می کرد تنگ شده. یادم می آید وقتی برای ماموریت در مارس پذیرفته شدم و با خوشحالی این خبر را به او دادم اولین چیزی که گفت، یا بهتر بگویم تقاضا کرد این بود:
«خدا رو شکر ننه که قبول شدی. فقط قربونت برم این ویزای شنگن منو که قرار بود برام بگیری زودتر بگیرش که بتونم هم به تو سر بزنم هم گاهی یه آب و هوایی عوض کنم. میدونی که خیلی نمی تونم دوریت رو تحمل کنم ننه.»
این را که گفت خیلی تلاش کردم تا موفق شدم جلوی سرازیر شدن اشکهایم را بگیرم. بیچاره ذهنش حداکثر می توانست فاصله میان تهران تا لندن را تصور کند. مارس را هم جایی مثل لندن یا پاریس می دانست. این ماموریت برایم خیلی اهمیت داشت. حاضر بودم هر چیزی را به جز چشم انداز آپارتمان و مامان بزرگ بدهم و به مارس بیایم. از خیر اولی هر جور بود گذشتم با این امید که اینجا هم بتوانم افقی برای درمان بیماری تخیلم پیدا کنم تا به آن خیره شوم و آرام بگیرم. دومی اما سخت بود. مامان بزرگ در دنیا فقط مرا داشت. اما به هر نحوی بود توانستم خودم را راضی کنم که او را به یک اتاق کوچک اما زیبا در یک خانه سالمندان درجه یک با چشم انداز جنگل انبوه و وسائلی شامل یک مبل راحتی بزرگ سفید رنگ، یک تلویزیون، یک رایانه متصل به اینترنت برای تبادل ایمیل و عکس و گلدانهای شمعدانی قرمزش که به جانش بسته بود بفرستم تا زندگی را آنجا ادامه دهد.
تا همین هفته پیش هنوز در ایمیل هایش از ویزای شنگنش خبر می گرفت و من هر بار یک دروغ جدید به هم می بافتم. خیلی اظهار دلتنگی می کند، دل من هم خیلی برایش تنگ شده، حداقل هشت ماه است ندیدمش.
چند بار می خواستم عکس هایی از خودم در حالیکه پشت به دره زانته ترا ایستاده ام برایش بگیرم و بفرستم، اما هر بار پشیمان میشدم. می دانستم که با دیدن من در لباس بی قواره فضایی ام شوکه می شود، وانگهی او انتظار دارد نوه اش را با یک پیراهن آستین کوتاه و یک شلوار جین در حالیکه پشت به مناظر کوهستانی آلپ با درختان کاج انبوه اش ایستاده و لبخند می زند ببیند. قطعا نمی توانستم به او بقبولانم که اینجا مثلا سوئیس است و به خاطر اینکه مردم از رنگ سبز و آبی و سفید و خاکستری خسته شده اند داده اند کوه ها را قرمز کنند.
باطری آی پادم در حال تمام شدن است. تایپ را متوقف می کنم. سری به میل باکسم می زنم تا شاید عکس یا نامه جدیدی از مامان بزرگ برایم رسیده باشد. صفحه اول صندوقم را باز می کنم. ایمیلی از طرف خانه سالمندان برایم آمده. بازش می کنم. کوتاه نوشته اند:
«با نهایت تاسف به اطلاع می رسانیم مادربزرگ شما روز گذشته فوت کردند. امروز طی مراسمی ایشان را دفن خواهیم کرد. ایشان وصیت کرده اند که شمعدانی هایشان را برای شما بفرستیم تا از آنها نگهداری کنید.
ارادتمند شما
مدیریت خانه سالمندان.»
پیش از آنکه فرصت کنم دوباره نامه را بخوانم و به تجزیه و تحلیل جملاتش در ذهنم بپردازم باطری آی پاد تمام و دستگاه با بوق کوتاهی خاموش می شود. سرم را که بالا می آورم تا چهره مامان بزرگ را به خاطر بیاورم خورشید را می بینم که در افق، جایی میان رنگ صورتی آسمان و سرخ تپه ماهورهای مارس در حال غروب است.

==========================================================================================

پی نوشت: این پست را پیش از این در یکی دیگر از وبلاگ هایم منتشر کرده بودم که به اینجا منتقل شد. از این به بعد همینجا می نویسم.

پی نوشت : زانته ترا نام دره ای است در مارس که دانشمندان گمان بارندگی در آن در سالهای دور را دارند.


آفرینش…

چند روزی ست که ساعت هایم را با باخ می گذرانم. بزرگان کلاسیک همه مرا مسخ می کنند و گاهی، مدت زمانی نا مشخص، شاید چند روز یا چند هفته، خود را ناخواسته در چنگال یکی شان میابم و وقتی چشم باز می کنم می بینم چند روزی در دنیای یکی از آن پادشاهان اسیر بوده ام.
دوست داشتم در این پست صرفا از باخ بنویسم، اما تصمیم گرفتم که با مقدمه کوتاهی درباره او درد دلی از فضای موسیقی امروزمان داشته باشم، مگر نه اینکه وبلاگ جایی ست که گاهی با نوشتن، در آن آرام می شویم و در عین حال جایی ست برای آگاه سازی در حد توان؟
حال که تصمیم گرفتم با باخ شروع کنم جملات و کلمات را نه بر روی صفحه رایانه و با حروف صفحه کلید بلکه ترجیحا با قلم و کاغذ می نویسم و بعد آنها را تایپ می کنم، چراکه اینگونه حس نزدیک تری با تصاویر دست نوشته های باخ مربوط به صدها سال قبل و فضای بی نظیر موسیقی اش پیدا می کنم.
باخ را تا آن زمان که شروع به نواختن فوگ هایش نکرده بودم به عنوان یک موزیسین به شدت درچارچوب و خشک تصور می کردم و همه لذتم از گوش سپردن به آثارش صرفا ناشی از ظرافت ها و تکنیک های نابش بود. به عبارتی لذتی صرفا تکنیکی و نه دراماتیک. اما هنگامیکه استادم مشق هایی از فوگ های باخ را برایم تجویز کرد پی به عظمت حقیقی اش بردم و برای اولین بار در کنار همه عناصر موسیقی، از نوع حرکت انگشتان بر روی کلاویه ها به اوج لذت رسیدم. شاید این اولین بار بود که لذت بخش ترین لحظات را صرفا به خاطر تماشای حرکت انگشتان بر روی کلاویه ها تجربه می کردم و این دلیلی جز عظمت روح و اندیشه باخ نداشت. حال هنگامیکه پیانو کنسرتوها، انوانسیون ها ( این شاهکارهای بی بدیل موسیقی)، فوگ ها و پارتیتاهای باخ را گوش می دهم ناخواسته همه آن چارچوب های خشک را فراموش می کنم و خود را غرق در لذت ناشی از تماشای انگشتان بزرگ پیانیستی چون Glenn Gould، این نوازنده اسطوره ای میابم. باخ … باخ … باخ …باخ … تکرار کنید، این واژه ای مقدس است.
این مقدمه بهانه ای ست تا از فضای رخوت زده و بیمار موسیقی کشور درد دل کنم و به جای اختصاص دادن کامل این پست به زندگی باخ ( که قطعا در قالب ده ها پست هم نمی گنجد ) جزوه مختصر و در عین حال ارزشمندی را درباره زندگی و آثار باخ برای دانلود می گذارم.
همیشه به این موضوع معتقدم که در کنار درک عمیق هنر حقیقی باید بتوان از هنر عامیانه و سطحی نیز تا جایی که همه فکر و روح و اندیشه مان را در بر نگیرد لذت برد. هر چند بدون شک درک زیبایی ها و عمق یک اثر هنری ما را با گذر از فضای سحر انگیز تکنیکی آن اثر به لذتی دراماتیک نیز می رساند و شاید بتوان گفت که درک لذت دراماتیک از اثری که در دسته «هنر برای هنر» جای می گیرد آنگاه تا نهایتش حاصل می شود که شکوه تکنیک ها و دانش بکار رفته در اثر را درک کنیم. به یاد چایکوفسکی می افتم، هم او که با نهایت استادی ملودی جادویی سمفونی شماره پنج خود را در موومان های اثر به زیبایی هر چه تمام تر و با همبستگی منحصر به فرد گسترش می دهد و در نهایت در قالب این سمفونی با شکوه ترین داستان حماسی را روایت می کند: گذر از غم، مبارزه و در نهایت پیروزی. و یا بتهوون که حتی نام بردن از او تنم را می لرزاند و قطعا کسی چون رومن رولان باید باشد تا تنها برای تشریح سمفونی نهم او یک جلد کتاب را اختصاص دهد.
اما امروز فضای سلیقه ای موسیقی کشور فضایی بی مغز و بیمار است. قطعا سیاستهای نادرست دولت در سی سال اخیر و اعتقادات متحجرانه در خصوص آلات موسیقی، از عوامل مهم شکل گیری نسلی بی مغز و سطحی پسند از دیدگاه موسیقی ست به طوریکه همین سیاست ممنوعیت نمایش ساز در سیما باعث گشته مردم کشوری که دارای غنی ترین موسیقی جهان هستند با شنیدن یک قطعه ناب سنتی نتوانند سازهای به کار رفته در آن را تشخیص دهند. شرط می بندم برخی حتی فرق بین سه تار و سوتین را نمی دانند! با این حال همه تقصیر بر گردن حکومت نیست، خود ما هم مقصریم. در جامعه امروز ایران، حرکت پرشتاب نسل جدید به سوی موسیقی سطح پایین، بی مایه و بی مغز است به طوریکه کنش میان مردم و آهنگسازان در ایران حالتی وارونه به خود گرفته است و به جای آنکه موسیقی دان و آهنگساز سطح سلیقه موسیقایی مردم را به دنبال خود بکشد و آن را ارتقاء دهد، این آهنگسازان هستند که سوار بر موج عامه پسندی مردم هستند به طوریکه هر روز ده ها خواننده از گوشه و کنار کشور سر بر می آورند تا سهمی در این بین نصیب خود کنند. کمی که به اطراف خودمان نگاه کنیم با آمار وحشتناکی از افراد در همه سنین و جایگاه ها برخورد می کنیم که به دنبال موسیقی بی مغز و بی مایه هستند. مگر می شود روزی در تاکسی بنشینیم و خزعبلات ساسی مانکن و سیر بیشمار دی جی ها و ده ها خواننده زرد ( معادل روزنامه های زرد) دیگر را نشنویم. کاش کمی بیشتر از خودمان توقع داشتیم. کاش ذهن خود را بیش ازاین ارج می نهادیم، کاش کمتر به شعور موسیقایی خود توهین می کردیم.
کافی ست در همین تهران چند ساعتی در شهر حرکت کنیم. آنگاه با انبوه بنرهای تبلیغاتی مواجه می شویم که در آن بهترین سالن های موسیقی به خوانندگانی زرد اختصاص داده شده است، و البته این چیزی ست که صاحبان تالارها و سالن ها خوب فهمیده اند: مردم ما آشغال پسند اند، پس با ارائه زباله به آنها و پر کردن سالن ها می توان درآمد بالایی کسب کرد. این در حالی ست که  هنرمندانی چون شهرداد روحانی که چند سال یک بار در صدد اجرای ناب ترین آثار موسیقی جهان بر می آیند با انبوهی از مشکلات و موانع و با بسیاری محدودیت ها مواجه می شوند.
این خوب است که بلد باشیم گاهی از موسیقی ساده و عامیانه لذت ببریم، اما نقطه سقوط، آن جایی ست که معیار قضاوت و لذت حقیقی ما یکسره موسیقی عامیانه می شود.
داشتم از باخ می گفتم که سفره دلم باز شد. صحبت بیش از این در یک پست وبلاگ نمی گنجد. درد دل زیاد است. شاید در پست بعدی.

پی نوشت: فایل «اقیانوسی به نام باخ» را دانلود کنید و چند دقیقه به مطالعه آن بپردازید. ضرر نمی کنید.
بی ربط نوشت: آناتول فرانس می گوید: «كاملترين انقلاب ، انقلابى است كه در آن آخرين پادشاه با روده هاى آخرين كشيش به دار آویخته شود.»


سقوط یک هنرمند (2)

پیش نوشت: ابتدا داستان «سقوط یک هنرمند 1» را بخوانید.

پیش نوشت: هر دو نسخه «سقوط یک هنرمند» به عنوان داستانی مستقل محسوب می شوند.

صدای آژیر ماشین های پلیس را از دور می شنوم. کت و شلوار تیره با راه های ریزم را به تن کرده کراوات مشکی ام را بسته ام و در حالیکه از برق کفش هایم لذت می برم روی راحتی نشسته و مشغول دود کردن سیگارم هستم. احساس خوبی دارم. امروز بعد از یک سال و هفت ماه و سیزده روز کشتن زنان هرزه، اثری متفاوت خلق کرده ام. تا چند ساعت قبل می خواستم گوشی را بردارم و به پلیس تلفن کنم تا بیایند و مرا ببرند، اما چشم پوشی از عادت اگر نه سخت تر از گذشتن از عشق، قطعا ساده تراز آن نخواهد بود. من به جنایت عادت کرده ام، پس چگونه می توانم در فاصله کوتاه نوشیدن فنجانی قهوه، و با این دلیل که دیگر چهره قربانیانم را به خاطر نمی آورم، به این نتیجه قطعی برسم که دست از خلق آثارم، دست از عادت ِ کشتن بردارم. تلفن را که برداشتم تا با پلیس تماس بگیرم دچار ترس شدم. این نه هراسی از مجازات یا مرگ، بلکه وحشتی بود از ترک عادت. بنابراین پیش از پلیس، نخست شماره معشوقه ام را گرفتم. همان زن هرزه ای که چند ماه قبل به عنوان یکی از قربانیانم انتخاب کرده اما از کشتنش پشیمان شده بودم. چرایش را نمی دانم، اما نگاهش را دوست داشتم و ماه ها هر بار که به آپارتمانش می رفتم هنگامی که نگاهمان به یکدیگر گره می خورد قدرت کشتنش را از دست می دادم. نباید به خاطر این کار به من به عنوان یک قاتل زنجیره ای حرفه ای خرده گرفت، هیچ چیز در زندگی قابل پیش بینی نیست، پس بهتر است آنچنان خود را اسیر چارچوب ها نکنیم.
به جای پلیس به او تلفن زدم و دعوتش کردم که به آپارتمانم بیاید تا به کمک او آخرین اثر هنری ام را خلق کنم. وقتی وارد خانه ام شد، همان چشمان زیبای غمزده همیشگی را داشت، چشمانی که در تلاش برای جستجوی مرزهای ناپیدای پهنه زمانی ِ مقعری که سالیان دراز همه تن و روحش یکسره در آن گم گشته بود، گود افتاده اما هرگز از زیباییش کاسته نشده بود. بیشترین درک از زیبایی و هنر متعلق به قاتلین زنجیره ای است. من یک هنرمندم، پس زیبایی را دوست دارم، همانگونه که زیبایی را خلق می کنم. با این حال او برای من، منی که یک سال و هفت ماه و سیزده روز بود به کار کشتن زنان هرزه می پرداختم، چیزی جز یک قربانی پیش پا افتاده به حساب نمی آمد، با این تفاوت که این شانس را داشت که خالقش تصمیم گرفته بود او را در اثری متفاوت از همیشه بکار برد. ما هنرمندان آزادیم تا قهرمان رمان هایمان، ملودی کنسرتوهایمان، خطوط چهره آدمک نقاشی مان را آنگونه که دوست داریم خلق کنیم و به تصویر بکشیم.
پس از آنکه او را در حمام کشتم به پلیس زنگ زدم. اما نه برای تماشای زوال یک جنایتکار و نه برای اعلام سقوط یک هنرمند، که برای دیدن آخرین و متفاوت ترین اثر او.
صدای آژیر ماشین های پلیس را از دور می شنوم. چقدر سریع خودشان را رساندند. بازرس ویژه پرونده  ام را تصور می کنم که عصبی از جستجویی یک سال و هفت ماه و سیزده روزه، با هیجان و ناباوری تمام در حالیکه با آن سبیل جوگندمی آنکادر شده و بارانی رنگ و رو رفته قهوه ای رنگش بر صندلی جلوی شورلت ایمپالای 1972 خود نشسته و پیشاپیش لشگری از خودروهای آژیر کشان پلیس حرکت می کند، می اندیشد که تا دقایقی دیگر با چه صحنه ای روبرو خواهد شد. به داخل حمام می روم تا برای بار آخر نگاهی به واپسین اثرم بیندازم: یک تصویر دو نفره از زنی عریان با گردنی بریده و مردی با کت و شلوار تیره و راه های ریز، کراوات مشکی و کفش های برق انداخته و شقیقه ای سوراخ شده و یک مگنوم نقره ای 357 در دست. لبخند می زنم. از شر عادت همیشگی ام خلاصی یافته ام. من مرده ام.
صدای آژیر ماشین های پلیس هر لحظه نزدیک تر می شود.
فردا روزنامه ها تیتر خواهند زد: آخرین  اثر هنرمند بزرگ.

دانلود قطعه Monastery Of La Rabida ساخته ونجلیس، 1992


تنهايي مدرن . . .

پیش نوشت یک: ده روز پیش، بیستم اکتبر 1917 تولد ژان پیر ملویل، کارگردان موج نوی سینمای فرانسه بود. حتی اگر اسم او را نشنیده باشید بدون شک نام فیلمهای بزرگی را چون سامورایی، کلاه، پلیس، ارتش سایه ها، لئون مورن کشیش، دایره سرخ و نفس دوباره با بازیهای بی نظیر مردان بزرگ سینمای فرانسه همچون آلن دلون، ژان پل بلموندو و لينو وانتورا شنیده یا آنها را دیده اید.

پیش نوشت دو: ایزابل اُوبره، خواننده بزرگ و قدیمی فرانسوی که ترانه های او را بسیار دوست دارم در برخی از آثار ژان پیر ملویل به عنوان خواننده تیتراژ پایانی با او همکاری دارد. (شاید اگر بار دیگر آخرین صحنه فیلم پلیس ساخته ملویل را تماشا کنید صدای نابش را به خاطر بیاورید.) ترانه ای را که برای دانلود در پی نوشت گذاشته و ترجمه اش را در این پست قرار داده ام از ترانه های دهه هفتاد ایزابل اُوبره است.

پی نوشت سه: این پست را برای چند روز قبل به بهانه تولد ژان پیر ملویل در نظر گرفته بودم، اما چون نتوانستم ترجمه ترانه Ne Me Quitte Pas را تا آن زمان آماده کنم با چند روز تاخیر آن را در این پست قرار می دهم.
=============================

ترکم مکن
باید فراموش کرد

همه آنچه را که فراموش شدنی ست

و همه آنچه را که تا به امروز رخ داده است

و زمان هایی را که برای فهمیدن «چگونه»ها

به هدر دادیم

و ساعت هایی را که در آن

با ضربات ِ «چرا»ها

قلب خوشبختی را کشتیم

ترکم مکن ( چهار بار )

من به تو مرواریدهای باران را
هدیه می دهم
هم آنها که از سرزمینی می آیند
که هرگز در آن بارانی نمی بارد
من زمین را تا لحظه مرگم
تا آن هنگام که تن تو را با طلا و نور بپوشانم
حفر خواهم کرد
من سرزمینی را خواهم ساخت
که در آن عشق، پادشاه است
که در آن عشق، قانون است
و تو ملکه اش
ترکم مکن ( پنج بار )

من واژگانی درک نشدنی
خلق خواهم کرد

واژگانی که تنها تو آنها را می فهمی

برایت از معشوقه هایی خواهم گفت

که زمانی از عشق گریختند

اما دیگر بار به سویش بازآمدند

برایت از پادشاهی خواهم گفت

که مرگ

به خاطر ندیدن تو

او را در بر گرفت

ترکم مکن ( چهار بار )

اغلب فوران دوباره آتشفشان های کهن را دیده ایم
هم آنها که پیش از آن
تصور می کردیم بسیار قدیمی اند
زمین های سوخته
حتی از بهترین فصل برداشت گندم
محصول بیشتری می دهند
و هنگامی که غروب فرا می رسد
در آسمان رخشنده
رنگ های سرخ و سیاه
هرگز با یکدیگر ترکیب نمی شوند
ترکم مکن ( پنج بار )

دیگر نخواهم گریست
دیگر سخن نخواهم گفت

خود را مخفی خواهم کرد

آنجا که بتوانم تو را تماشا کنم

آنگاه که می رقصی و لبخند می زنی

و صدایت را بشنوم

آنگاه که آواز می خوانی و می خندی

بگذار تا

سایه ی سایه ات شوم

سایه ی دستت شوم

سایه سگت شوم

ترکم مکن ( چهار بار )

ترجمه: سامان

Ne me quitte pas
Il faut oublier
Tout peut s’oublier
Qui s’enfuit déjà
Oublier le temps
Des malentendus
Et le temps perdu
A savoir comment
Oublier ces heures
Qui tuaient parfois
A coups de pourquoi
Le coeur du bonheur
Ne me quitte pas 4x

Moi je t’offrirai
Des perles de pluie
Venues de pays
Où il ne pleut pas
Je creuserai la terre
Jusqu’après ma mort
Pour couvrir ton corps
D’or et de lumière
Je ferai un domaine
Où l’amour sera roi
Où l’amour sera loi
Où tu seras reine
Ne me quitte pas 5x

Je t’inventerai
Des mots insensés

Que tu comprendras

Je te parlerai

De ces amants-là

Qui ont vue deux fois

Leurs coeurs s’embraser

Je te raconterai

L’histoire de ce roi

Mort de n’avoir pas

Pu te rencontrer

Ne me quitte pas 4x

On a vu souvent
Rejaillir le feu
De l’ancien volcan
Qu’on croyait trop vieux
Il est paraît-il
Des terres brûlées
Donnant plus de blé
Qu’un meilleur avril
Et quand vient le soir
Pour qu’un ciel flamboie
Le rouge et le noir
Ne s’épousent-ils pas
Ne me quitte pas 5x

Je ne vais plus pleurer
Je ne vais plus parler

Je me cacherai là

A te regarder

Danser et sourire

Et à t’écouter

Chanter et puis rire

Laisse-moi devenir

L’ombre de ton ombre

L’ombre de ta main

L’ombre de ton chien

Ne me quitte pas 4x

==========================
پی نوشت یک: ترانه مشهور فوق با نام Ne me quitte pas به معنی ترکم مکن نخستین بار توسط شاعر و خواننده فرانسوی ژاک برل در سال 1959 نوشته و اجرا شد. با این حال خوانندگان فرانسوی بسیاری از جمله ایزابل اُبره بعده ها این ترانه را اجرا کردند. همچنین ترجمه های متعددی به ده ها زبان دنیا از این ترانه انجام شد. یکی از این ترجمه های معروف ترجمه ای آزاد به زبان انگلیسی ست که If You Go Away نام دارد که توسط Rod McKuen اجرا شده است. پیشنهاد می کنم به هر سه ترانه گوش کنید. صدای ایزابل اُوبره را از آن رو دوست دارم که ناخودآگاه مرا به یاد فضاهای ناب نوآر ملویل می اندازد.

پی نوشت دو: دانلود ترانه Ne me quittes pas با اجرای Isabelle Aubret

پی نوشت سه: دانلود ترانه If you go away با اجرای Rod McKuen

پی نوشت چهار: دانلود ترانه Ne me quittes pas با اجرای Jeacques Brel

پی نوشت پنج: هیچ تنهایی بالاتر از تنهایی یک سامورایی نیست، شاید تنهایی یک ببر در جنگلی بزرگ. (مکتب بوشیدو)


سقوط یک هنرمند…

یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کـُشم. اوایل می ترسیدم، بعده ها لذت می بردم، امروز اما به این کار عادت کرده ام. انسان ها همانطور که به عشق عادت می کنند به کشتن هم عادت می کنند، همانطور که دلدار با گذر زمان جذابیت های سابقش را از دست می دهد، قربانیان نیز پس از مدتی چیزی برای جذب کردن قاتلین خود نخواهند داشت. امروز از سر عادت زنان هرزه را می کشم، حتی اکنون که می اندیشم می بینم کشتن یک زن هرزه با کشتن یک زن معمولی تفاوت چندانی برایم ندارد، و این نقطه سقوط یک جنایتکار است.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. آخرین قربانی ام را شب پیش در وان حمام به قتل رساندم. حالا که کمتر از یک روز از آن می گذرد و مشغول نوشیدن قهوه بعد از ظهرم هستم درست چهره اش را به خاطر نمی آورم. حتی یادم نیست موهایش چه رنگی داشت، یا فرم سینه اش چگونه بود، در صورتیکه یک سال قبل چهره قربانیانم را تا روزها و هفته ها به خاطر می سپردم، اوایل تصویر سیاه قلمی از آنها ترسیم می کردم و نگهشان می داشتم. حالا حتی نمی دانم آن تصاویر اولیه را کجا مخفی کرده ام.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حالا که به آخرینشان در شب قبل فکر می کنم می بینم که فرقی نداشت اگر او را به جای زه فولادی با چاقو می کشتم. درست یادم نیست وقتی تصمیم گرفتم اولین زن هرزه را بکشم هدفم چه چیزی بود، اصلاح جامعه یا یک انتقام گیری شخصی یا شاید یک جنون آنی. من به کشتن عادت کرده ام، شاید از همین رو دلیل اولین قتلم را درست به خاطر ندارم و این هبوط یک جنایتکار است، نقطه پایان کار یک هنرمند .
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حتی روزنامه ها نیز به حضورم عادت کرده اند و وقتی یک کشتار زنجیره ای  برای روزنامه ها عادی می شود، مرگ عامل آن قتل ها فرا رسیده است. پس بهتر است تلفن را بردارم و صد و ده را بگیرم و خودم را معرفی کنم. بهشان می گویم که لازم نیست زیاد سر و صدا راه بیندازند، یک نفر هم کافی ست که مرا با خود ببرد. من آدم خیلی آرامی هستم، وانگهی من یک قاتل مرده ام. فکر می کنم برای پلیس ها نیز عادی شده باشم، آنها نیز همچون خبرنگاران به وجودم عادت کرده اند، به آن پرونده سرخ  ِ تا به امروز سی و دو صفحه ای که در اداره پلیس خاک می خورد  و هر چند روز یک بار برگی به آن اضافه می شود.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما حالا که فنجان قهوه ام تمام شد به صد و ده تلفن می زنم تا بیایند و سقوط یک هنرمند را تماشا کنند. فردا اما روزنامه ها منفجر می شوند، آنها از اینکه هر چند روز یک بار خبر کسل کننده کشته شدن زن هرزه ای را در صفحه حوادث شان درج کنند خسته شده اند، خبری که هیچ اهمیتی ندارد، کشته شدن یک زن هرزه برای چه کسی جز خبرنگاران و تیتر سازان می تواند مهم باشد؟ و فکر می کنم این در مورد کشته شدن یک انسان معمولی هم صادق است، همانطور که ساکنین ِ اُوران پس از مدتی به طاعون عادت کرده بودند، اینجا نیز همه به حضور من خو گرفته اند، گویی عضوی از خانواده شان هستم. قهوه ام را که بخورم و به پلیس زنگ بزنم روزنامه نگارها، ماموران پلیس، سیاست مدارها و حتی ماهیگیرها و دوره گردهای لبو فروش برای مدتی از این رخوت خارج خواهند شد.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز است که زنان هرزه را می کشم. اما امروز کشتن برای من یک عادت است: تثبیت و همزمان تضعیف. امشب پیش از آنکه به پلیس زنگ بزنم بهترین لباسم را می پوشم، کت و شلوار تیره ام را که راه های ریز سفید دارد به تن می کنم، کراوات مشکی ام را می بندم، کفش هایم را برق می اندازم و به پا می کنم، سیگاری روشن می کنم و منتظر پلیس می شوم. می دانم که با هیاهو و سر و صدا و ده ها مامور ماسک زده ی اسلحه به دست، گویی بخواهند به یک گروه جنایتکار تا دندان مسلح حمله کنند وارد خانه ام می شوند، حتی اگر پشت تلفن به آنها بگویم به این کارها نیازی نیست؛ من اینجا به آرامی در حال دود کردن آخرین سیگارم منتظرتان می مانم.
یک سال و هفت ماه و سیزده روز؛ فردا روزنامه ها تیتر خواهند زد: سقوط یک هنرمند.

دانلود قطعه Ayro­n Norya

پی نوشت: زمانیکه یک وبلاگ نویس قطعه ای موسیقی را برای دانلود قرار می دهد در حقیقت شما را به تماشای یک فیلم سینمایی دعوت می کند. به عبارتی متن ِ پست، قطعه موسیقی و تصویر در یک پست، یک فیلم خیالی را به نمایش می گذارد و یک فیلم سینمایی بدون موسیقی معنایی ندارد…


نوای جمجمه، نمای منحنی های سرخ . . .

وقتی مرد عکس های قدیمی را تماشا می کرد دچار حالتی مرکب از مالیخولیا، عقل پریدگی و رخوت می شد، یک دیوانگی آرام در عین یک ناآرامی ِ درونی. این شاید خصلت ذاتی گذشته و مرور آن است. درست مثل حالت، یا درست تر بگوییم بیماری ای که راوی این نوشته در هنگام خیره شدن به افق دور دست کوهستان، به ویژه کوهستان نیمه پنهان در مه به آن مبتلا می شود.

برای مرد، در این حالت تنها حمام بخار گرفته و وان پر از آب داغ می توانست آرامش بخش، یا درست تر بگوییم تکمیل کننده آرامش و رخوت ناشی از بیماری، و در نهایت یک پایان خوش باشد. با هجوم این حالت، شمعی روشن می کرد و سپس به دخترک همسایه تلفن میزد تا به آپارتمانش بیاید. دخترک همیشه با لباس خوابی از جنس حریر وارد میشد به گونه ای که نگاهش که میکردی از همخوانی حریر ِ شیری رنگ با پوست گندمی اش که گویی هر دو از یک تن واحد بودند دچار شگفتی می شدی. روی کاناپه می نشست و مرد سرش را روی ران های عریانش می گذاشت. دخترک شمع را بر میداشت، با دقت در فاصله مناسبی از گوش مرد نگه می داشت، آنگاه به آرامی کجش می کرد و چند قطره پارافین ذوب شده داخل گوش مرد می چکاند. این کار را در مورد گوش دیگر نیز انجام می داد. پس از آن مرد دیگر صدایی نمی شنید و با آخرین قطره ی پارافین، تنها خنکای ران های عریان دخترک را بر گونه هایش حس می کرد. بلند می شد و به سمت حمام می رفت که در آن از نیم ساعت پیش دوش آب داغ باز، وان مملو از آب گرم و فضا آکنده از بخار شده بود. مرد لباس هایش را می کند و در سکوت آغشته به پارافین وارد حمام می شد و درون وان می نشست. صدا از لحظه ای آغاز می شد که قطرات آب، بر سرش فرود می آمد واین صوت جادویی نه از بیرون، که از داخل مغزش به گوش می رسید. هر قطره با ضربه ای بر سر، دو صدا تولید می کرد، اولی راه خارجی را به سمت گوش در پیش می گرفت و با رسیدن به مجرای پارافین بسته، نومیدانه در میانه ای از صوت ِ فیششش ِ دوش و ذرات بخار محو می شد، دومی راه داخلی را از طریق دیواره سخت جمجمه انتخاب می کرد و این همانی بود که برای بیماری مرد شفادهنده بود: صدای مات و بم قطرات آب، صدایی هر چند در نزدیک ترین فاصله به گوش، اما با منشائی دور، سرچشمه ای سرشار از ابهام، در فاصله ای همانند فاصله میان ما و خط الراس کوهستان برف گرفته ای که از پنجره اتاق خوابمان دیده می شود.

نیم ساعتی که می گذشت، دخترک لیوان غول پیکری حاوی مخلوطی از آب انار و یخ خورد شده برای مرد می آورد. دوست داشت وارد وان شود اما پس از تحویل دادن لیوان بیرون می رفت. مرد لیوان را به دست می گرفت. با متانت و بدون هیچ گونه عجله ای، در چند نوبت لیوان را به سمت دهانش می برد و جرعه ای می نوشید تا صدای قورت ِ آب انار با صوت ضربات قطرات آب ترکیب شود.

دخترک وظیفه اش را خوب می دانست. مرد که گاهی نقاشی می کشید به خصوص شیفته حرکت منحنی ها در یک تصویر بود، حتی تا آنجا که می توانست خطوط شکسته را با منحنی ترسیم می کرد. این عشق به ویژه پس از حمام به اوج می رسید. دقایقی پیش از بیرون آمدن ِ مرد، دخترک روی تخت درون اتاق خواب دراز می کشید و گندم زار تنش را می گشود و منتظر مرد می شد. مرد، حوله پوش وارد اتاق که می شد سیگاری روشن می کرد و به تماشا می نشست. در آخر تنها چند کلمه: «بپوش. برگرد خونه ات. ممنون. پارافین ها رو خودم تمیز می کنم.» و دخترک  به آپارتمانش باز می گشت. شب ِ پیش از اسباب کشی، مرد ضمن تشکر به دخترک گفته بود که دیگر نیازی به پارافین و آب انار و منحنی هایش نیست. فردای آن شب وقتی مرد به خانه برگشت تا اسباب هایش را جمع کند هنگام وارد شدن به خانه صدای شوُر شوُر آب از داخل حمام به گوشش رسید. وارد حمام شد و زن را دید که زیر دوش در وان پر از آب یکدست سرخ، سرش به کناری افتاده بود در حالیکه لبخندی بر لب داشت و خورده شکسته های لیوان غول پیکرش در کنار وان می درخشید.

=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=*=

پی نوشت یک: دیروز سری به وبلاگ قدیمی ام زدم. گاهی دلم برایش تنگ می شود که این خود به ویژگی خاص گذر زمان بر می گردد.

پی نوشت دو: دانلود ترانه Angels با اجرای Robbie Williams

پی نوشت سه: از دیدگاه شـو پــنهاور، جوهره حکمت فلسـ ـ ـفی، این گفتار ارسطوست که می گوید:

«انسـ ـ ـان ِ عاقل طالب رهایـ ـ ـی از درد است، نه لـ ـ ـذت.»

من ترجیح میدهم اینگونه عـ ـ ـاقلانه نیاندیشم. اگر می شد «من» را دوباره تجربه کنم ترتیبی می دادم که تمام عمرم را به نوشیدن قـ ـ ـهوه، گوش سپردن به موسیقی کـ ـ ـ ـلاسیک، نوشیدن یک لیوان بزرگ مخلوط ِ آب انار و یخ خورد شده در وان پر از آب داغ حـ ـ ـمام و عشق بازی با کسی که دوستش دارم، اختصاص دهم.


مکان بازیافته . . .

سیگاری روشن کرد و قلم را بر روی کاغذ به حرکت در آورد.

«می خواهم با تو باشم، و در دنیای تیره ای که مرا فراگرفته، به تاریکی اتاقی پناه بیاورم که تو با تنی عریان بر روی تختی مملو از ملحفه های سپید به خواب رفته ای،کنارت می آیم و ملحفه ها را کنار می زنم و به بازتاب نور قرمز رنگ کم سوی چراغ خواب بر تن گندمی ات خیره می شوم، این زیباترین تاتر اروتیک هستی ست، پاکت مشکی رنگ ویکتوری ام را می گشایم و سیگاری گوشه لبم می گذارم و در همان حال که لبه تخت، در کنارت نشسته ام و از تماشای گندم زار تنت لذت می برم روشنش می کنم.

من ثروتمند ترین مرد جهان هستم، دارایی ام اتاقی نیمه تاریک و تنی درخشان و یک نخ سیگار ویکتوری و آزادی ست…».

قلم را روی میز گذاشت و نگاهش را به سوی پنجره کوچک سلول ده متری اش جایی که سالها بود دوره محکومیت ابدیش را در آن سپری می کرد چرخاند. هر چه جسم محدود تر می شود تخیل آزادی خود را در خلق دنیاهای بی کران بیشتر میابد. آزادی جسم چیزی نیست جز حصار تخیل. به پروست اندیشید که با حبس خود در اناقی کوچک با دیوارها و پنجره های روزنامه پوش و عایق شگرفترین دنیاها را درمسیر جستجویی ناب عرضه کرده بود. هم او که زمانی گفته بود زنان زیبا را برای مردان بی تخیل بگذاریم.

پس از نگارش آن چند سطر آنچنان سبک بود که حس کرد می تواند خود را با ملحفه های سپید تخت درون سلول حلق آویز کند، اما آزاد تر از آن بود که این کار را انجام دهد، چه هنوز پنجره سلولش با دورنمای محدودی از کوهستان وجود داشت. دریچه ای که همچون منبعی جادویی، قادر بود با تغذیه تخیلش، تخیلی که خود از لذت ناشی از ابهام صحنه های دور کوهستان برانگیخته می شد تن عریان زنی زیبا را آنگونه که توسط چراغ جادو در چشم به هم زدنی درآن سلول کوچک ظاهر کند به گونه ای که حتی بوی عطر کهنه شده بر آن تن را حس کند. و همه اینها زمانی به تثبیت نهایی می رسد که می نویسیمشان که نوشتن چیزی جز نامگذاری اجزای خلق شده تخیل نیست تا بتوانیم آن کودکان پی در پی زاده شونده را از پس صحنه ای، صدایی، بویی آنگاه که بازشناختیم صدا بزنیم.

نگاهش را از پنجره بر روی کاغذ برگرداند. آخرین پک را به سیگار زد و آن را درون زیر سیگاری خاموش کرد. دوباره قلم را برداشت و جمله آخر را اضافه کرد:

«سیگارم که تمام می شود به اندازه همه همآغوشی های دنیا ارضا شده ام.».

=====================================

پی نوشت: اولین بار که ترانه «می دونستی» از مهرنوش رو در PMC تماشا کردم حس عجیبی بهم دست داد. صدای این خواننده به گونه ای ست که گویی غم و شادی کودکانه ای را همزمان با هم دارد. سادگی و خاص بودن کلیپ نیز قابل تحسین است. آدم که همیشه نباید غرق کلاسیک و ساختارهای شکوهمند و ماورایی آن باشد، گاهی باید بلد بود از سادگی کلامی مثل ترانه «می دونستی» لذت برد. این ترانه رو بی نهایت دوست دارم.


جایی در دور دست . . .

 

( یک )
مرد جوان در حالیکه دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود در فاصله کمی از پنجره اتاق ایستاده بود و به غروب در افق می نگریست. زن وارد شد:
– عزیزم، مهمونا منتظرن، نمی خوای بیای شمع ها رو فوت کنی؟
مرد لبخندی زد، شانه زن را در میان بازوانش گرفت و او را به خود فشرد، آنگاه دوباره به غروب خیره شد:
– می بینی چه غروب زیباییه؟ به ازای هر غروبی که فرصت تماشاش بهمون دست میده باید از خدا تشکر کنیم.
زمانی کوتاه هر دو به تماشا مشغول شدند. پس از لحظه ای زن رویش را به سمت مرد چرخاند:
– خدای من، تو داری گریه می کنی؟
مرد اشکهایش را پاک کرد و سنگینی سینه اش را با نفس عمیقی بیرون راند:
– غروب همیشه منو تحت تاثیر قرار میده، نیروی عجیبی داره. برو پیش مهمونا. منم الان میام.
زن از اتاق خارج شد. مرد خاطراتی از گذشته را به یاد آورد. علت اشک هایش را خوب می دانست. با خود اندیشید، همه ما عشق ها و دلبستگی هایی داریم که همواره در جهتی مخالف با عشق ها و دلبستگی های ممنوعه مان قرار می گیرند. اینجاست که مسئله، دیگر به سادگی تشخیص خوب و بد یا حتی انتخاب میان خود و دیگران نیست، بلکه جدالی ست میان عشق و عشق.

( دو )
پیرمرد در فاصله کمی از پنجره به غروب خورشید که به آرامی در افق ناپدید می شد می نگریست. در این هنگام بود که صدایی او را متوجه خود ساخت. پسرک سه ساله فریاد زنان وارد اتاق شد:
– بابا بزرگ! بابا بزرگ! مامانی میگه مهمونا منتظرن که بیای شمع ها رو فوت کنی.
پیرمرد لبخندی زد، کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت و صورت لطیفش را به گونه چروکیده اش چسباند. پس از چند لحظه سکوت، کودک متوجه شد که صورت پیرمرد نمناک است، نگاهی به او انداخت:
– داری گریه می کنی بابا بزرگ؟
– آره کوچولوی ناز من. چون خوشحالم که نوه مهربونی مثل تو دارم. این گریه خوشحالیه. آدم بزرگا وقتی خیلی خوشحال میشن گریه می کنن…
و در حالیکه با انگشت اشاره با حالتی تاکیدی نوک بینی پسرک را لمس می کرد با لبخند ادامه داد:
– … و تو نباید درباره اش به کسی چیزی بگی.
کودک را زمین گذاشت:
– بدو برو من اومدم.
کودک از اتاق خارج شد. خورشید در افق ناپدید گشته بود. پیرمرد دستش را روی قلبش قرار داد، زیر لب زمزمه کرد:
– این جدالی ست ابدی…
گره کراواتش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد.

=============================
پی نوشت یک: دانلود قطعه کوتاه چهارم از آلبوم ده فرمان زیبگنیف پرایزنر
پی نوشت دو: نمی دونم چرا، ولی با نوشتن این مینیمال بی اختیار به یاد فیلم «پیمان گرگها» یا «Le Pacte Des Loups» افتادم که سالها پیش زمانی که دانشجو بودم برای اولین بار تماشاش کردم. شاید دلیلش ترانزیشن بی نظیر انتهای فیلم بود. تماشای این فیلم رو توصیه می کنم.


دو نوازي با سوپ قارچ . . .

زمانی اطمینان پیدا کردم یک ویولون نواز حقیقی ام که به صدای پیانوی آپارتمان کناری ام کنجکاو شدم. داستان از آن شبی شروع شد که بعد از پایان یکی از کنسرتهایم، تصمیم گرفتم اجراهای عمومی را برای همیشه کنار بگذارم و به تکنوازی ویولون در خانه ام بپردازم. هر چند نمی توانم قضاوت کنم که این گوشه نشینی، خواسته بود یا ناخواسته و در هر صورت این تصمیم ناگهانی همه را شوکه کرد. از همان شب اول، هنگامی که شروع به نواختن می کردم با رسیدن به نیمه های قطعه انتخابی ام، از آپارتمان کناری، صدای پیانو یی شروع به همراهی ام می کرد، آنچنان ماهرانه و دقیق که گویی آن نوا یکسره برای دو نوازی پیانو و ویولون خلق شده بود. نواختن را همواره از دقایقی مانده به غروب آغاز می کردم تا بتوانم آغاز قطعه را با تصویر به آرامی محو شونده چشم انداز کوهستان برف گرفته ای که از پنجره دیده می شد منطبق کنم، به میانه موسیقی و آغاز همراهی پیانو که می رسیدیم هوا دیگر تاریک شده بود و هایدی و پدربزرگش در کلبه کوچکشان در قلب کوهستان برای خوردن سوپ داغ آماده می شدند. البته کلبه شان را از آن فاصله نمی دیدم، اما نور ضعیفی را که از پنجره کوچک کلبه خارج می شد میشد تصور کرد. در روزهای نخست بر کنجکاوی اولیه ام آنچنان غلبه کردم که همنوازی همیشگی پیانیست ناشناس، برایم عادی شد، آنچنان که گویی هر شب من و او، در اجرایی از پیش برنامه ریزی شده دو نوازیمان را آغاز می کردیم. در شبی حس کردم که دوست دارم کسی را که سه سال، آنچنان حرفه ای با نوایی مسحور کننده با من همراهی کرده بود ببینم. بر این حس کنجکاوی دوم، به مانند قبل نتوانستم غلبه کنم. با پایان قطعه، ویولون و آرشه را رها کردم، از آپارتمانم خارج شدم و به سمت آپارتمان کناری رفتم. وقتی دیدم درب آن باز است حس کردم که این یک حادثه عادی و تصادفی نیست. درب را به آرامی گشودم. وارد که شدم، با گذشتن از راهروی ورودی، زنی را دیدم که نشسته پشت پیانو گویی منتظر ورودم باشد به من لبخند می زد. کمی نزدیکتر که رفتم به ناگاه چشمم به روزنامه ای افتاد که بر روی میز کوچکی قرار داشت و در آن تصویر زن به همراه تیتری درشت خود نمایی می کرد: «مرگ ناگهانی بانوی پیانیست». تصور اینکه سه سال، بدون آنکه خود بدانم با یک نوازنده ی مُرده، دونوازی می کردم مرا به لرزه انداخت اما نه به آن اندازه که در بازگشت به اتاقم در کمال تعجب به روزنامه ای برخورد کردم که در آن سالها هیچگاه به آن توجه نکرده بودم، روزنامه ای به تاریخ سه سال قبل، با تصویری از من و با تیتر ِ «ویولونیست بزرگ دقایقی پس از اجرا در سالن اوپرا هاوس در راه منزل در یک سانحه تصادف کشته شد.».
اکنون من و پیانیست، هر شب میهمان پیرمرد و نوه اش هستیم و دو نوازی مان را در میانه ای از هوی باد در بیرون کلبه و بوی سوپ قارچ درون کلبه در حالی اجرا می کنیم که گاهی همان مردی که به مارس گریخته بود نیز به جمع مان می پیوندد و در پایان هر سه برایمان دست می زنند.
==========================================
پی نوشت یک: دانلود قطعه نهم از آلبوم «ده فرمان» اثر Zibgniew Preisner. ( به یاد کریستف کیسلوفسکی و سینمای نابش )


نوستالژی نسیان (WordPress Version)

پیش نوشت: در لحظاتی که دلمان به شدت می گیرد، و در مورد من به اضافه لحظاتی که دچار بیماری افق می شوم، تنها گذشته است که می تواند آراممان کند. این پست، یک پست تکراری نیست.

گاهی نه یک پند فیلسوفانه از یک فیلسوف، یا یک جمله ادیبانه از یک نویسنده، یا نه حتی صفحات باارزش ترین کتاب های دنیا بلکه تنها یک صدا، همانند صدای گرم ژاله علو هنگامی که در آغاز کارتون «سرندی پیتی» از طمعکاری های ناخدا اسماج صحبت می کند، می تواند به ناگاه روح و اندیشه را دگرگون کند.
نمی خواهم از کسی یا چیزی بنویسم، نمی خواهم از نویسنده ای بزرگ تجلیل کنم و قصد آن ندارم که نوازنده بنامی را مورد ستایش قرار دهم، می خواهم از زمانی از دست رفته یاد کنم، زمانی به ظاهر از دست رفته اما همیشه بیدار در گوشه ای از وجودمان که اگر گاهی بلدیم بی دلیل بخندیم، همه به خاطر گذر از آن دوره و به یاد آوردن لرزش شگفت آلود ناشی از تماشای آن لحظه ایست که » آنت» در «بچه های آلپ«، اسب چوبی «لوسین» را از بالای پلکان به پایین پرتاب کرد، دوره ای از زندگیمان که بدون اینکه مجبور باشیم خود را جای «جودی ابوت» ِ بابا لنگ دراز بگذاریم و خانم «لیپت» هنگام یواشکی برداشتن شیرینی از روی میز پشت دستمان بزند با همه وجود درکش می کردیم. «جودی» انتقام همه مان را از این دنیا و آدمهایش گرفت و همه اش را، همه این کارها را با «جودی» بودنش انجام داد.
امروز همه ی گاهی خوب بودن هایمان به خاطر نقوش به جا مانده از تلخی های زندگی و عشق و نفرت و بخششی ست که از آن زمانی که بعد از تمام شدن کلاسهای مدرسه، با عجله به خانه می آمدیم و دست و رو نشسته، پای تلویزیون می نشستیم تا موسیقی والس ایتالیایی الاصل «بچه های مدرسه والت» روی عنوان بندی کارتون، که تصاویری از معماری ایتالیایی شهر و منظره غروب دلگیر رودخانه میان آن بود شروع شود، با ظرافتی استادانه بر قلب و روحمان حک شده. امروز هم با دیدن هر فیلم ایتالیایی، نا خودآگاه به یاد » آقای پریونی» با آن عینک یک چشمی اش می افتم که داستان هایی که سر کلاس تعریف می کرد ظاهرا روی همه اثر داشت به جز» فرانچی». اما حالا می بینم که همان فرانچی هم بهتر از من ِ این دوره از زندگی ام، قادر به درک آن داستان ها بود. هنگامی که با دیدن بچه های مدرسه والت و تماشای صحنه ای که «انریکو» زیر نور شمع خاطرات ِ روزش را یادداشت می کرد، آرزو می کردم من هم زمانی بتوانم آنگونه به نگارش خاطراتم بپردازم هیچگاه تصور نمی کردم که روزی در وبلاگ خود با حسرت به نوشتن و توصیف همان صحنه مشغول شوم.
دوست داشتم خانه ام مثل «استرلینگ» بود، یک کلبه چوبی وسط انبوهی از درختان، دوست داشتم صبح ها مثل او سوار دوچرخه شوم و داد بزنم » رامکال»…
اگر سوزانا وگارا را نشناسیم حتما يكي از به ياد ماندني ترين آثارش، آهنگ تیتراژ «باخانمان«، داستان زندگی «پرین» اولین دختری که بر خلاف دیگر داستان های ژاپنی دنبال مادرش نمی گشت، را می شناسیم، همان دختری که سگی به نام بارون داشت که وقتی خمیازه می کشید، لااوبالی گری و بی خیالی را با تمام وجود در چهره اش می دیدیم.
تماشای دودی که از دودکش خانه ای بیرون می آید در کجا می تواند به معنای زندگی و خانواده باشد آنچنان که در صحنه های «مهاجران» بود؟ دود دودکش را که می دیدی می دانستی که یا نهار آماده است یا «کلارا» دارد کیک می پزد، بازیگوشی های «کیت» هم با آن صورت کک و مکی یا «لوسی می» با آن چهره معصوم و زیبا چیزی جز جریان داشتن زندگی در میانه سختی را به ذهن تداعی نمی کرد.
«حنا» هم با آن چارقد کهنه اش، هنگامی که در تیتراژ، پشت چرخ نخ ریسی در میان سیلان انبوه برگهای پاییزی و به همراهش آن موسیقی ناب و زیبا ظاهر می شد گاهی فراموش می کردیم که با دختر کوچکی طرف هستیم، اما هنگامی که شیطنت هایش را با پاکوتاه می دیدیم تازه یادمان می افتاد که او هم کودکی ست که مثل ما از بازی کردن لذت می برد.
کودک که بودم با تماشای «خانواده دکتر ارنست» آرزو می کردم کاش روزی به شمال بروم، سوار بر قایقی شوم، قایقم ساحل را گم کند و از جزیره ای ناشناخته سر در آورم تا همه آن صدفهای خوراکی و میوه های عجیب و غریب اما کوچک و آبدار و زندگی در آن خانه درختی را تجربه کنم، و حال می بینم که سالهاست سوار بر قایق شکسته ی بزرگسالی، گمگشته در طوفان ِ روزمرگي ها، به این سمت و آن سمت می روم، اما نه تنها هيچ سرزمین رویایی که حتی هیچ جزیره ناشناخته ای هم یافت نمی شود که مامنم باشد.
یا «هاچ زنبور عسل» که اولین شخصیت کارتونی بود که به دنبال مادرش می گشت و هیچگاه تصور نمی کردم زمانی مجبور باشم هر روز هم کلامی و همزیستی با همان حشرات هیولایی که هاچ در مسیر یافتن مادرش با آنها برخورد می کرد را تاب آورم.
یا یک نغمه سرخ پوستی، یک چشمه با آب سرد و زلال، هوای سبک، کوه و جنگل و خورشید و به دنبالش «بلفی و لیلی بیت«…
شاهزاده کوچولوی سنت اگزوپری، این اثر بزرگ قرن را اگر هم کسی نخوانده باشد، فکر نمی کنم کسی از دهه شصتی ها یافت شود که با یاد آوری صحنه های ناب «مسافر کوچولو» با آن لباس آبی و کمربند سیاه رنگ و گل رز زیبایش یا شنیدن موسیقی آن، مفهوم «رام كردن» و «ایجاد علاقه کردن» را با تک تک سلولهایش حس نکند.
اگر یاد گرفته ایم که گاهی از ساده ترین ها، از نوشیدن لیوانی آب، از تماشای نیمکتی رنگ و رو رفته در پارک یا بالا رفتن مورچه ای از دیوار لذت ببریم، به خاطر یاد آوری لذت های ساده ای است که «پسر شجاع» از گشت و گذار در جنگل می برد، دوره ای که وقتی آن سورتمه پرنده با اسب بالدار سفیدش و دنباله ای از ستاره های درخشان شروع به حرکت می کرد و صورت پسر شجاع و خانم کوچولو که با هم حرف می زدند تمام تصویر را پر می کرد و بعد چرخیدن آن ها در دایره های نورانی و تصویر وحشت زده روباه کوچولو می آمد که به دکل چوبی قایق چنگ زده بود دیگر هیچ چیز از دنیا نمی خواستیم.
اگر گاهی به یاد می آوريم که شگفتی ها در دنیا آنقدر زیاد اند که جایی برای زندگی خارج از شگفتی و لذت وجود ندارد، دلیلی جز دیدن چهره «دختر مهربان» با آن موهای طلایی، مهربان و پاک ژاندارک گونه ندارد. دختری که همیشه در حال غش و ضعف بود و آن زمان که کودکی بیش نبودم گاهی آنچنان غرق حرکات ظریف او در دنیای عجیبش میشدم و آنچنان حقیقی می پنداشتمش که ناخودآگاه آرزو می کردم ای کاش می توانستم برای لحظاتی کنارش دراز بکشم، موهایش را بو کنم و بینی کوچکش را ببوسم. «ممول» هم که با آن دستهای تپل و صورتی رنگ، خوردنی تر از همه بود و یا اسکار، پاشا، تند پا، جهانگرد یا پدر بزرگ که جز هنگامی که شگفت زده می شد نمی توانستیم چشمهایش را از ورای ابروهای پر پشتش ببینیم.
چیزی که کمتر می توان فراموشش کرد رویاهای بلند مدت دوران کودکی ست، «یونیکو» اسب تک شاخ را اولین بار که تماشایش کردم آنچنان موسیقی اش مرا مسحور خود نمود که از آن به بعد همواره تلویزیون را به امید شنیدن دوباره آن موسیقی، یا حتی شنیدن نوایی شبیه آن تماشا می کردم و تا مدت ها چادر گلدار مادرم مرا به یاد باد غرب و بارانی مشکی پدرم مرا به یاد باد شب می انداخت.
کوزت و ژان وال ژان در «بینوایان» که اصلا خود ماییم، و دغدغه ها و وحشت ها و در به دری ها در فضای مالیخولیای تیره ی «دختری به نام نل» که دغدغه و وحشت و در به دری اکنون ماست، آنگونه كه آن هنگام که ملودی ِ «گرین اسلیوز» (موسیقی کارتون دختری به نام نل) را روی پیانو اجرا می کنم، بیش از آنکه به یاد آن قمارهای بی فرجام پدربزرگ نل بیفتم، آس هاي از دست رفته ي قمار زندگي خود را به ياد مي آورم.
«خاله ریزه» با آن خنده ها و مهربانی هایش، «گوش مروارید» یا «هاکلبری فين» که رویای سفر با یک کلک کوچک روی رودخانه را به سرم انداخت، «افسانه سه برادر»، «پپرو پسر کوهستان» و کمی عقب تر، «تام و جری» و «گالیور» و «یوگی» با آن وقار و لباس برازنده و دوستانش، «گوریل انگوری» و «لوک خوش شانس» آن گاو چران همیشه تنها، «دامبو» فیل کوچک با آن گوشهای درازش که همین امروز هرگاه به یاد صحنه هایش می افتم تمامی آن لحظات رخوت انگیز و سراسر شادی روزهای عید و لحظه شماری برای تماشای فیلم های سینمایی کارتونی به یادم می آید. و «بامبی» بچه آهوی کوچکی که در جنگل در کنار دوستانش تلاش می کرد اطرافش را بهتر بشناسد و هرگاه تصویری از این کارتون را تماشا می کنم فضایی فرامادی همانند نقاشی های زنده در فیلم «نسخه سحر آمیز» که می شد قدم به درونشان نهاد در ذهنم تداعی می شود، به گونه ای که انگار می توانم وارد آن جنگل شوم و با بامبی، این بچه آهوی زیبا همراه شوم و آنچه آن تصویر ساده را که پروانه ای کوچک روی دم بامبو نشسته در نظرم زنده و سحر آمیز می کند نه قلمی جادویی همانند قلم فیلم نسخه سحر آمیز که روح جادویی سادگی ها و لذت های خاك خورده کودکی ست.
خیلی از کارتون ها را شرط می بندم به یاد هم نمی آورید مگر صحنه ای از آن را ببینید: اصلا «رابرت» یادتان هست؟ همان که نماد روزمره گی های زندگی بزرگسالانه مان بود و همیشه هنگام خوردن سوپ کراواتش درون سوپ می افتاد؟ یا «خپل» آن گربه سیاه تنبل که گونه ای حس پشت پا زدن به دنیا و وابستگی هایش را در ما تداعی می کرد، یا «کوتلاس» که ظاهری ساده داشت و دو بعدی اما در حقیقت حاوی همه ابعاد زیبایی شناختی و فلسفی این جهان بود.
هنوز آهنگ «پرنده ای به نام وتو وتو» در حافظه ام جولان مي دهد، آنگونه که خود وتو وتو در آسمان پر می کشید. همان پرنده اسرار آمیزی که به سرعت تکثیر و تبدیل به هزاران وتو وتو مثل خودش می شد.
«لولک و بولک» و داستانهایشان به همراه «رکسی«، آن سگ بی آلایش و همیشه خندان با آن چشم های دگمه ای معصوم که با وجود اینکه تمام دغدغه اش در همه قسمت ها رسیدن به یک تکه استخوان بود اما این ماجرای به ظاهر تکراری ِ جستجوی استخوان در هر قسمت محور اندیشه هایی بس ژرف و بی انتها می شد، و یا «بنر» سنجابی که برایش مهم نبود که مادرش یک گربه است و آنچنان شاد بود که جز رنگ نارنجی اش به هیچ رنگ دیگری نمی توانستی تصورش کنی…
«موش کور«، «باغچه سبزیجات» ، «فانوس دریایی» یا «مداد جادو» یا «کلارگل«، «وروجک و آقای نجار»، «ملوان زبل» و «کارآگاه گجت»، «مورچه و مورچه خوار»، «مارکوپولو»، «بارباپاپا» و بال…بالتازار…بال…بالتازار بالتازار…

پی نوشت 1- هنوز هم آرزو دارم یک فنجان قهوه داغ با «پت پستچی» بخورم.

پي نوشت 2 – آهنگ هاي پیشنهادی دانلودی.

پی نوشت 3- این روزها کمی خسته ام…


گلشن باز…

گويند شيخ محمود بستري از نوادگان شيخ محمود شبستري بود كه چون شب و روز برايش فرقي نداشت و پيوسته در خدمت خلق بود، مريدان را فرموده بود كه «شب» را از نامش بزدايند و خود را «شيخ محمود بستري» ناميده بود و گاهي خود را دكتر ميناميد كه گفته مي شد از شدت علاقه به بستري شدن به اين سو گرايش داشت. و حال چند روایت از شيخ ما:

در جرايد آورده بودند که : هدفمندی یارانه ها تاثیر چندانی بر قیمت مسکن ندارد. شیخ
را گفتند این تاثیر “نه چندان زیاد” چقدر است؟ شیخ فرمود پنجاه شصت میلیون ! و مریدان گریستند و یقه را پاره کردند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی شیخ در اینترنت به صفحات فیلتر شده می نگریست و می فرمود : در اینجا
چیزی می بینم که شما نمی بینید.
گفتند چه چیز می بینی یا شیخ؟
فرمود : آزادی مطلق !
و مریدان گریستند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

شیخ را گفتند نیاز به مسکن کم شده.
شیخ بگفت : و نیاز به قبر زیاد !
و مریدان گریستندی.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی شیخ را گفتند چرا هواشناسی دمای هوا را کم اعلام همی کردندی ؟
گفت : از برای اینکه مردمان خنک تر گردند.
و مریدان نعره زدند و از هوش رفتند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

گفتند قیمت زرد آلو آذربایجان ۵۵۰۰ است.
گفت خب نخرید.
مریدان سر به دیوار کوفتندی.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی پرسیدند فزودن قیمت گاز از برای چیست ؟
فرمود از برای رونق نساجی و هاکوپیان.
و مریدان همی گریستند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی شیخ از بازار گذر کردی ، گوسفند مذبوحی را دید در قصابی آویزان و
مردمان هیچ یک توان و یارای خرید نداشت. شیخ فرمود : عمر این گوسفند بعد
از مرگ درازتر است از عمرش قبل مرگ.
و مریدان مدهوش گشتند و نعره ها زدند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی
در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد.
شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریش . عمری زیستم و نتوانستم
چارکی گیلاس بخرم.
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
آسمان و زمین بر ما شده بخیل
و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

روزی از شیخ پرسیدند اگر زنان همه چادری و تمام حجاب شوند دیگر چه چیز
مردان را فاسد کند ؟
گفت : دماغ زنان !
و مریدان فغان کردند و نعره ها زدند.

= = = = = = = = = = = = = = = = = = = =

در ظهر تابستانی شیخ فرمود : هوا بس ناجوانمردانه گرم است.
و مریدان گریستند.
شیخ گفت : زقنبوت ! هرچه که من می گویم که نباید بگریستید !
و مریدان غش غش خندیدند !

————————————————–
پی نوشت یک: مطلب فوق را دوستی برایم ایمیل کرده بود که وقتی خواندم از ظرافت و قدرت نویسنده اش لذت بردم و تصمیم گرفتم برای گریز از روزمرگی های وبلاگی هم که شده آن را در قالب پستی ثبت کنم.

پی نوشت دو: دوست خوبم، کمیل، در پست آخرش مطلبی با عنوان » تـسخیر شدگان» نوشته که وقتی خواندم دیدم به روایات شیخ محمود ِ ما نزدیکی خاصی دارد، با اجازه کمیل عزیزم، این پست را به همه خوانندگان پر و پا قرص فارسی وان تقدیم می کنم، امید که از تماشای سامسون و ویکتوریا و فارستر لذت ببرند!!

پی نوشت سه: برای این پست یک موسیقی بی نظیر از شاهکارهای اخیدر نظر گرفتم که البته همخوانی بی نظیری با برنامه های کانال فاخر فارسی وان دارد: دانلود ترانه سوسن خانم


دلـ ـ ـقـ ـ ـک

( یک )
دختر جوان که به توصیه پزشک معالج خود، برای جلوگیری از شدت یافتن افسردگیش به سیرک آمده بود، نشسته بر جایگاه تماشاچیان در حالیکه موهای خرمایی و بلند از پشت بسته شده اش را از شانه چپ به جلو انداخته بود و پیراهنی به رنگ نیلی روشن با دگمه های سپید به تن داشت، با دقت حرکات دلقک را که کت مشکی و پیراهن سفید و شلوار گشاد آبی رنگی پوشیده بود و با دماغ گنده قرمز رنگ، حرکات دست و پا و به زمین خوردن های پی در پی، تماشاچیان را به خنده وامیداشت زیر نظر داشت. دخترک نشسته در ردیف نخست، در نزدیکترین فاصله به سکوی دایره ای شکل اجرای برنامه ها، همه حواسش بر چهره دلقک که با رنگی یکدست سفید پوشیده شده بود تمرکز داشت. با خود می اندیشید که در پس این همه رنگ و لعاب و این دماغ عظیم قرمز رنگ، چگونه چهره ای نهفته است. تلاش می کرد از آن فاصله چهره حقیقی اما پنهان دلقک را با دنبال کردن حرکات لب ها، ابروان و چشمها و جابجا شدن های چروک های صورت تشخیص دهد. به یاد تصاویر چاپلین افتاد که همواره با نگاه کردنشان، گویی به سالها دور، آن زمان که چارلی پیاده روهای لندن را با آن کلاه و عصا و کفش هایش طی می کرد پرتاب میشد و تماشای تصاویر حقیقی از زندگی چاپلین، تصاویری که او را با موهای سپید در کنار خانواده اش نشان می داد، لذتی از جنس همان لذتی را به او تزریق می کرد که نویسنده این متن، بیمارگونه از تماشای افق های دور یک کوهستان پوشیده از برف نصیبش می شود، گویی این دو از یک سرچشمه واحدند: لذت از ابهام و خیالپردازی نسبت به آنچه که نمی بینیم و تلاش می کنیم خلقش کنیم، لذت از کوشش برای درک بوی اودکلون چالری یا چینش وسائل کلبه ای که پنهان در پس درختان کاج کوهستان پوشیده از برف دیده نمی شود.
دلقک در یکی از آخرین حرکات نمایشی اش، جایی در نزدیک ترین نقطه به تماشاگران، نگاهش به نگاه دخترک گره خورد. دخترک، گویی فرصتی مناسب به دست آورده باشد تلاش کرد به عمق نگاه مرد پی ببرد، در آن فاصله نزدیک توانست برای چند لحظه به خطوط چهره دلقک دقیق گردد. آنچه باز شناخت مرد جوانی بود با چهره کشیده و استخوانی، گونه های برجسته و لبانی که با وجود ظاهر جذاب قادر نبودند دندانهای خرگوشی دلقک را بپوشانند. او را جذاب یافت. در لحظه آخر دستانش را بالا آورد تا برای دلقک تکان دهد، اما دلقک فرصت هیچگونه حرکت یا مکث اضافه ای را در کنار دیگر حرکات نمایشی اش نداشت و پس از چرخشی به سمت میانه دایره صحنه را ترک کرد.

( دو )
– توی این سن، افسردگی برایت خیلی زوده جوون. قطعا یک سری دارو برات می نویسم اما این رو بدون کسی که می تونه در درجه اول بهت کمک کنه خودتی. ما آدما باید تلاش کنیم شادی رو پیدا کنیم.
مرد جوان بی حرکت به صحبت های دکتر گوش می داد. دکتر ادامه داد:
– سعی کن از وقایع غمگین دور باشی، به سمت شادی ها برو.
و پس از مکثی به ناگاه فریاد زد:
– سیرک مرد جوان، سیرک، چرا که نه. خوب گوش کن، چند هفته ای میشه که یه سیرک در حومه شهر برپا شده، من چند روز پیش خانواده خودم رو برای تماشا بردم…
و در حالیکه قهقهه میزد:
… مخصوصا دلقک سیرک، نمایش بی نظیری رو اجرا می کنه که همه رو به خنده میندازه. پیشنهاد می کنم یک شب برای تماشای برنامه های سیرک به اونجا بری.
مرد جوان لبخندی زد و لحظاتی بعد از مطب دکتر خارج شد. در آستانه درب خروجی ساختمان که قرار گرفت به ناگاه چشمش به دختر جوانی با موهای خرمایی و بلند از پشت بسته شده و پیراهنی نیلی با دگمه های سفید افتاد که از کمی دورتر به آنجا نزدیک می شد. گام هایش را دنبال کرد. دخترک به ورودی مطلب، جاییکه مرد جوان ایستاده بود رسید و متوجه نگاهش شد، نگاه مردی با چهره کشیده و استخوانی، گونه های برجسته و لبانی که با وجود ظاهر جذاب قادر نبودند دندانهای خرگوشی اش را بپوشانند.

====================
دانلود ترانه Exilada del sur


مهماني مگس ها

مرد در حاليكه جایی در انتهاي اتوبوس نشسته و ساک دستی غول پيكر مشكلي رنگش را روی صندلی کناری انداخته بود از پنجره حضور بیکران افق غمزده کویر را تماشا می کرد که با آغاز طوفان از ساعتی پیش رنگ مات به خود گرفته بود، افقي كه كمابيش او را به ياد افق دور دست مارس در برابر ديدگان مردي مي انداخت كه در مريخ در حين تماشاي كارتون «عروس مرده» از دنيا رفته بود. گاه سرش را می چرخاند و نگاهی به ساک بزرگ کنار دستش می انداخت و ناخودآگاه لبخندی می زد. از شدت گرمای هوای داخل اتوبوس که گویی بدنه فلزی و زهوار در رفته اش آن را چندین برابر مي كرد خیس از عرق بود و قطرات عرق از پیشانی و گردنش پی در پی فرو می چکید. دستش را به سمت جیب شلوارش برد تا دستمالش را خارج کند که با جسم سختی برخورد کرد، به یاد آورد که هنوز روولور پيتون لوله كوتاهش همراه اوست. آرام دسته اش را از جیب بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت. همدست کوچک با نشان دادن برق دسته اش چشمکی به او زد. مرد لبخند زد، با خود اندیشید که دیگر هرگز به او نیاز نخواهد داشت و حالا ترجیح می دهد همدست دیگری، شاید یک میمون، یا یک دستبند نقره یا انگشتری با یاقوت مشکی، همیشه او را همراهی کند. پيتون لوله كوتاه را دوباره به داخل جیبش چپاند. حالا دیگر مطمئن بود که دیگر به آن نیازی ندارد، آنهم با فاصله چند صد كيلومتري از شهر و پلیس در آن بیابان دور از تمدن در میان دهاتی هـــا ی بو گندویی که چیزی از زندگی درک نمی كردند.
لحظه ای به سمت مسافران برگشت تا براندازشان کند، بومیانی که دسته دسته در ایستگاه های روستاهای مسیر پیاده می شدند. صحنه فضای داخل اتوبوس ذهنش را به فلسفیدن وامیداشت. با خود اندیشید این گرمای طاقت فرسا، این صندلی های خشک و داغ و بوي گند داخل اتوبوس كه ناشي از عرق تن دهاتي هاي حمام نرفته بود، حرکت توام با وز وز مگس در اطراف که گاهی بر روي لب نمناك بالايي اش فرود می آمد و از شدت ذوق یافتن محلی نمناک و سرشار از کثافت دستان جلوییش را با ذوقی سرشار به هم می مالید، اینها همگی چقدر لذت بخش است آن هنگام كه به جزيره اي هزاران كيلومتر دورتر مي انديشيم، جاییکه در آن هر صبح شاهد منظره درختان سبز و شن هاي طلايي و تلاقی شکوهمند آسمان و اقيانوس نيلي هستيم و هر ظهر بوي خوش گلها و عطر ساحل، آمیخته با عطر تن روغن مالیده زنان نيمه عريان و مردان جوان برهنه که خطوط ماهیچه هایشان از زیر پوست آفتاب بوسیده ی برنزه و شکوهمندشان خود نمایی می کند و هر شب آواز مرغان دريايي در پس زمینه سمفونیک آوای نسیم ساحل گوش را نوازش می دهد، می اندیشیم و یقین داریم که تا چند روز دیگر به آن خواهیم رسید. حالی که در آن به زیستن مشغولیم حتی اگر سخت ترین گونه زیستن را به ما تحميل کند می تواند تحمل پذیر یا حتی فرا تر از آن، به گونه ای غریب لذت بخش باشد اگر وراي آن حال نكبت، آينده اي آرماني را پیش روی خود تصویر کنیم، آینده ای که یقین داریم به آن خواهیم رسید.
در این افکار بود که ناگهان هیاهویی در میان دهاتی هـــا برخاست. اتوبوس سرعتش را کم کرد و لحظاتی بعد متوقف شد. مرد به جلو نگاهی انداخت. در فاصله زمانی کوتاهی هیاهوی دهاتی هـــا به سکوتی سنگین تبدیل شد، آنچنان سنگین که صدای برخورد ذرات سبک شن بر بدنه اتوبوس شنیده میشد. درب اتوبوس باز شد. مردی تنومند در حالیکه یک اسلحه جنگی در دست داشت وارد اتوبوس شد. اسلحه را رو به راننده نشانه رفت. راننده با لرز دستانش را بالا برد. آنگاه مرد رو به مسافران فریاد زد:
«همه برن پایین، بدون اینکه کیف و وسائل خودشونو همراه ببرن. اگه می خواین زنده بمونین عاقل باشین بوگندوهای عقب افتاده بدبخت…» مرد، در انتهای اتوبوس خیره به مسافران که یکی پس از دیگری در حال پیاده شدن بودند، دستش را به سمت جیب شلوارش برد و پيتون لوله كوتاه خود را بیرون کشید. آنگاه ساک بزرگ مشکی رنگش را از صندلی کناری برداشت و به گونه ای که همدست کوچکش دیده نشود روی پای خود قرار داد. اتوبوس که خالی شد مرد تنومند نگاهی به انتهای اتوبوس انداخت. آرام و با اطمینان به سمت مرد به راه افتاد تا به او رسید.
«تو جزء این نکبت های بو گندو نیستی؟ قیافت باهاشون فرق داره ولی به هر صورت در حال حاضر تو هم یه نکبت بو گندویی كه من هوس دارم هر چي داري مال خودم كنم.»
مرد سکوت کرد. قطرات عرق بیش از قبل چکان چکان از صورتش پایین می ریخت. اسلحه را در دستش می فشرد. مرد تنومند نگاهی به ساک غول پیکر مشکی رنگش انداخت.
«بايد چيز باارزشي توش داشته باشي. قطعا نه باارزش تر از جونت. اگه دوست داری زنده بمونی، بذارش روی صندلی و تو هم مثل بقیه اون دهاتی هـــا ی نکبتی برو پایین وگرنه مثل گـُه زیر پا لهت می کنم تا بوی گندت بیشتر بلند بشه…»
دهاتی هـــا، خارج از اتوبوس روی شنها نشسته بودند و با نگاه های غمزده شان، غمي چنان عميق و حك شده بر چهره هاشان، كه گويي همچون القاب كنت و كنتس ِ بزرگ اشرافيان نژاده، اصالتی چند صد ساله در خاندانشان داشته باشد، به اتوبوس نگاه می کردند.
تنها صدایی که شنیدند صدای شلیک چند گلوله بود…
طوفان قطع شده بود. دهاتي ها با هياهوي آرام، تك كلمات بريده بريده و لهجه نامفهوم و زمختشان كه گويي تنها از حروف صدادار تشكيل شده بود، آنچنان خونسرد كه مي گفتي از خریدی کوتاه از جمعه بازار برگشته باشند، سوار اتوبوس شدند. چند دقیقه بعد اتوبوس به راه افتاد در حالیکه به آرامي از جسد غرقه به خون دو مرد در کنار جاده بیابانی و مگس هایی که اینبار شاد تر از سابق بر روی سیلاب خون لخته شده بر شن ها فرود می آمدند و هیجانشان را با مالیدن دست های جلویی شان به یکدیگر نشان می دادند دور می شد.
==========================

پي نوشت يك: دانلود موسيقي  CLUBBED_TO_DEATH__KURA
پي نوشت دو: فکر می کردم که بعد از تلاش های بیهوده اعراب در رابطه با تغییر نام خلیج فارس ، دیگه اونا اقدام دیگری نکنند. چند هفته پیش ايميل هايي حاوي سايت راي گيري براي نام خليج فارس فرستاده شد. اما لازمه که بدونید ، در اون روز تقریباً 150،0000 نفر رای داده بودند و سهم ما تقریباً بیش از 79% در مقابل کمتر از 21% بود اما امروز تعداد رای دهنده ها به بیش از 364،000 نفر رسیده ولی با تاسف فراوان سهم ما از 79% به کمتر از 75% رسیده واین یک فاجعه است. یادتون باشه که این رای گیری مربوط به کمپین 1،000،000 امضای شرکت گوگل است و نذارید که دوباره نام خلیج فارس به خلیج ع ر ب ی تغییر پیدا کنه خوبه بدونید که شرکت گوگل مجبوره به هر درخواستی که به طور همزمان از طرف 5000 نفر و یا هر ارگان معتبر و ثبت شده ای ، بابت به رای گذاری یک قانون ، نام ، تعریف و . . . ارسال ميشه احترام بذاره.
پس رو این لینک کلیک کنید و رای بدید.
در ضمن دوستان خوب من كه گاهي به اين وبلاگ سر مي زنن اگه اين پي نوشت رو در انتهاي پست بعديشون بذارن باعث ميشه كه اين مطلب با سرعت در ميان وبلاگ ها پخش بشه.


جهان هولوگرافيك

بدون ترديد بايد بگويم که هیچ یک از کارهای سینمایی «داریوش مهرجویی» به اندازه ترجمه اي كه او از كتاب «جهان هولوگرافيك» داشته است، نتوانسته بود مرا تحت تأثیر قرار بدهد!
شايد يكي از بزرگترين اثرات خواندن اين كتاب آن باشد كه در ميابيم بسیاری از حقایق مسلمي که در طول ساليان دراز در ذهن ما حك شده‌اند، یک تعصب صرف و نگاهی شتاب‌زده و تک‌زاویه‌ای به دنيا يا برداشت هايي از روي اعتقادات سطحي و ديكته شده به ما هستند و اینکه باید همواره به ذهن انعطاف‌پذیری و جرأت اندیشه در مورد نظریات جدید را داد.
در ذهن خود اين ايده آل را مي پرورم كه اين پست و معرفي اين كتاب، آغاز بحثي باشد درباره هستي و آفرينش و مفاهيم فراوان مرتبط با آن كه ذهن هر انسان متفكري را به خود مشغول مي كند. به طور خلاصه در اين كتاب نظريه اي بيان مي گردد كه بر اساس آن جهان ما و هر آنچه در آن است، از قطره هاي باران و دانه هاي برف و درختان كاج تا شهابها و ذرات الكترونها و كوانتومها، همه تنها تصاوير شبح گونه اي هستند از واقعيتي دور از دسترس كه خارج از زمان و مكان بر ما فراتابيده مي شود.
براي من ارزش اين كتاب در حدي بود كه براي عميق تر شدن در موضوع به مطالعه كتابهايي در حوزه فيزيك پرداختم. به طور كلي قوانين هستي در قالب دو نظريه عظيم فيزيك گنجانده مي شوند. اولي كه كاربرد‌ آن در حوزه فضاهاي ماكرو (فواصل كيهاني) مي باشد نظريه نسبيت آلبرت اينشتين است و دومي كه به بحث در فضاهاي ميكرو (فواصل زير اتمي) مي پردازد به نظريه فيزيك كوانتوم معروف مي باشد. دانشمندان در تلاش اند تا با تركيب اين دو نظريه عظيم و وحدت بخشي به آنها، به يك نظريه واحد براي توصيف كل هستي برسند كه در اصطلاح به آن نظريه نسبيت كوانتوم مي گويند.
منابع بسيار خوبي براي مطالعه در حوزه هاي فوق وجود دارد كه شايد در پست هاي بعدي به معرفي آنها بپردازم.
= = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = = =
پي نوشت اول: دلم ميخواهد در اينجا از دوست خوبم  ساناز طبري كه مدت ها پيش اين كتاب را براي نخستين بار به من معرفي كرد تشكر كنم.

پي نوشت دوم: ملودي زيباي Enchantment شاهكار Chris Spheeris.

پي نوشت سوم: جدي بگيريد…


سه دوست…

 

دو پيرزن اشك هايشان را پاك كردند. عكاس جوان نگاهي به تصوير پشت سرشان انداخت. براي خارج كردنشان از فضايي كه در آن غرق بودند، فرياد زد: «خوب خانوما، حالا ژست بگيرين،‌ درست مثل زمانيكه در اسكادران بوديد و براي انجام يه ماموريت مهم آماده مي شديد…» يكي از پيرزنها گل سرخي را كنار دستش،‌ در برابر صندلي خالي روبروي ميز قرار داد. عكاس جوان غرقه در چين و شكن هاي پوست دو زن، غرقه در بود و نبودها، پيرزنها و گل سرخها، زمان و خاطرات، احساس كرد كه مي خواهد بگريد، اما تلاش كرد بر خود مسلط شود. «خوب،‌ آماده ايد؟… يك… دو… سه…»

تصوير شماره (1)

===================================

تصوير شماره (2)

==================================

پي نوشت I : اين تصاوير حقيقي هستند. براي بزرگتر شدن مي توانيد روي آنها كليك كنيد.
پي نوشت II : آهنگ پست «یک اسپرم زیر آفتاب» از آيات زميني به نظرم براي اين پست مناسب آمد. دانلود ترانه Dreaming Light

پي نوشت III : در صورتي كه با كليك روي تصاوير با پيام فيلتر مواجه شديد،‌ وبلاگ را در FireFox باز كنيد.


قصر

پیرمرد با خود اندیشید: «وقتی آدم تنهاس دلیلی نداره باد شکمش رونگه داره.» در حالیکه پـ ـیـپـ ـش را گوشه دهانش چپانده بود خودش را روی تنها راحتی بی قواره با روکش پارچه ای رنگ و رو رفته پلاس کرد. چند پک عمیق به پیپ زد، بوی توتون کاپتان بلک در مصالحه با عطر کاغذهای پوسیده، اتاق را که گویی همه وسائل خانه را به عمد در آن جمع کرده و به حالتی فشرده، آنجا قرار داده بودند فرا گرفت. چشمگیرتر، انبوه کتاب هایی بود که علاوه بر قفسه های کتابخانه، در گوشه کنار اتاق و سراسر میز تحریر کوپه شده بودند و در فضای پر دود اتاق و نور ضعیف و زرد رنگ چراغ مطالعه به قصرهای قدیمی می مانستند که در زیر نور مهتاب نیمه پنهان در پس ابر، در دشتی کهن، زمانی شاهد عبور بزرگترین قهرمانان و خلق شگرف ترین ماجراها بوده اند و حال درآن سرزمین بی انتها با آن بناهای زمان پوسیده، به محل گذار ارواح دون کیشوت و راسکولنیکوف و گریگور سامسا و مورسو بدل گشته بود. دقایقی پیش از خواب، پک های عمیق به پیپ خاکستری اش را در حالی آغاز کرد که با زیرپوش کهنه و شلوارک گشاد خالدار و دمپایی رو فرشی قرمزش نشسته روی راحتی زهوار در رفته، پاهای لاغر، چروکیده و پر کک و مکش را دراز کرده، روی یکدیگر انداخته بود. وقتی احساس کرد نئشه گی، اندکی در او راه یافته باد شکمش را رها کرد تا از رخوت شبانگاهی اش بیشتر لذت ببرد. به سمت میز تحریر رفت و کتاب را باز کرد. خوشحال بود که آن شب فصل آخر را به پایان رسانده بود، هر چند می دانست داستان هیچگاه تمام نمی شود. «… دست لرزان خود را به طرف کا. دراز کرد و گذاشت او کنارش بنشیند. به سختی حرف می زد، به زحمت گفته هایش را می فهمیدی. ولی چیزی که می گفت…» کتاب را بست. لبخندی زد. زیر لب گفت: » زندگی همینه پیری! کافکای بیچاره!». به سمت تخت رفت. به آرامی دراز کشید. دستانش را روی سینه اش قرار داد. طعم تلخ شیره توتون را زیر زبانش مزه مزه کرد. احساس آرامش بدنش را فرا گرفت. چشمانش را بست.

=========================

پی نوشت یک: برای خودروهای قدیمی کلکسیونی ام وبلاگ ساخته ام تا به آن موجودات نقلی و دوست داشتنی هویتی فراتر از بودنشان در گوشه اتاق ببخشم.

پی نوشت دو: دانلود ترانه Lunatic’s Elegy


Le Tunnel d'Or

خاطرات و آموزه هایی را که در کودکی به گونه ای دیگرگون و از مسیری متفاوت با آموزه های کلیشه ای پدران و مادران و قالب های تهوع آور مدرسه در روحمان در گوشه ای به ظاهر یکسره فراموش شده اندوخته ایم، تا لحظه مرگ همواره در میان نوای موسیقی ای، تماشای صحنه ای، یا حتی گذر ناگهانی نسیمی آلوده به  بوی ساحل باز می شناسیم. اولین بار که کلمات و جملات زبان فرانسه را شنیدم پنج یا شش ساله بودم. وقتی مردی ریشو و چاق در تلویزیون به فرانسه شروع به صحبت کرد، من که در حال نقاشی کشیدن بودم آنچنان حس ناشناخته ی لذت ناکی را در میان آن واژه ها یافتم که ناخودآگاه سرم را از روی کاغذ بلند کردم تا منبع آن صوت ماورایی و آن ابهام جادویی را بیابم، ابهامی که شبیه سرچشمه اصلی همه عشق های دنیایی مان به دلدار، یعنی ناشناخته و رمز آلود بودن وجود اوست. در آن لحظه که حس کردم به ورطه ای صلب و سراسر به رنگ گندم پرتاب شده ام نمی دانستم که عشق به آن زبان به آرامی در من در حال شکل گرفتن است، بدون آنکه حتی واژه «زبان» را به درستی درک کنم و بدانم که لمس این دلدار و قدم نهادن در آن گندم زار رمزآلود سالها بعد برایم میسر می گردد. امروز، که قواعد آن زبان را فرا گرفته ام شاید دیگر غلظت مبهم تلفظ واژه ای چون اوانتووغ برایم به مانند سابق که نمی شناختمش نباشد و هرگاه ترانه ای فرانسوی را می شنوم  دیگر از آن جنبه رمزآلود و ثقیل واژگانش به اوج لذت نرسم اما همچنان به ناگاه به همان پهنه صلب و یکدست به رنگ گندم پرتاب می شوم، پهنه ای که این بار ردپاهای فراوانی را در آن می بینم.

Regarde, il gèle, là sous mes yeux
Des stalactites de rêves, trop vieux
Toutes ces promesses, qui s’évaporent
Vers d’autres ciels, vers d’autres ports

Et mes rêves s’accrochent à tes phalanges
Je t’aime trop fort, ça te dérange
Et mes rêves se brisent sur tes phalanges
Je t’aime trop fort
Mon ange, mon ange

De mille saveurs, une seule me touche
Lorsque tes lèvres, effleurent ma bouche
De tous ces vents, un seul m’emporte
Lorsque ton ombre, passe ma porte

Et mes rêves s’accrochent à tes phalanges
Je t’aime trop fort, ça te dérange
Et mes rêves se brisent sur tes phalanges
Je t’aime trop fort
Mon ange, mon ange

Prends mes soupirs, donne-moi des larmes
A trop mourir, on pose les armes
Respire encore, mon doux mensonge
Que sous ton souffle, le temps s’allonge

Et mes rêves s’accrochent à tes phalanges
Je t’aime trop fort, ça te dérange
Et mes rêves se brisent sur tes phalanges
Je t’aime trop fort
Mon ange, mon ange

Seul sur nos cendres, en équilibre
Mes poumons pleurent, mon cœur est libre
Ta voix s’efface, de mes pensées
J’apprivoiserai, ma liberté

Et mes rêves s’accrochent à tes phalanges
Je t’aime trop fort, ça te dérange
Et mes rêves se brisent sur tes phalanges
Je t’aime trop fort
Mon ange, mon ange

نگاه کن به قندیلک های رویاها،
که دیر زمانی ست،
اینجا در زیر چشمانم شکل می گیرد،
به همه این امیدها،
که به سوی دیگر آسمانها، به سوی دیگر دروازه ها،
در حال تبخیرند،

و رویاهای من به بند انگشتانت گره می خورد،
بی نهایت دوستت دارم، هر چند این تو را آزار می دهد،
و رویاهایم بر روی بند انگشتانت می شکند،
فرشته من، فرشته من

از هزاران نجات دهنده، تنها یکی مرا لمس می کند،
هنگامی که لبهایت بر لبهایم قرار می گیرد،
از میان همه این بادها، تنها یکی مرا با خود می برد،
هنگامی که سایه ات بر درب اتاقم می گذرد،

و رویاهای من به بند انگشتانت گره می خورد،
بی نهایت دوستت دارم، هر چند این تو را آزار می دهد،
و رویاهایم بر روی بند انگشتانت می شکند،
فرشته من، فرشته من

آهم را بگیر، اشکم را بده،
آنگاه که خود را بسیار نزدیک به مرگ می بینیم،
به ناچار تسلیم می شویم،
( در ترجمه این جمله اطمینان ندارم! A trop mourir, on pose les armes )
دوباره نفس بکش دروغ دلپذیر من،
که زمان با نفس های تو جریان می یابد،

و رویاهای من به بند انگشتانت گره می خورد،
بی نهایت دوستت دارم، هر چند این تو را آزار می دهد،
و رویاهایم بر روی بند انگشتانت می شکند،
فرشته من، فرشته من

تنها، بر روی خاکستر خاطراتمان،
آرام و ثابت،
ریه هایم می گرید،
اما قلبم آزاد است،
و صدای تو به آرامی از اندیشه ام محو می شود،
من آزادی ام را رام خواهم کرد.

و رویاهای من به بند انگشتانت می چسبد،
و بسیار دوستت دارم، هر چند این تو را آزار می دهد،
و رویاهایم بر روی بند انگشتانت می شکند،
فرشته من، فرشته من.

( ترجمه: سامان )
( نام ترانه: Le Tunnel d’Or  از گروه AaRON  به خوانندگی
Simon Buret)
==========
پی نوشت I: دانلود ترانه Le Tunnel d’Or
پی نوشت II: این پست را به آیات زمینی تقدیم می کنم؛ هادی که سلیقه موسیقایی اش را دوست دارم.


همین یک سال پیش بود…

شب بود و مهتاب رنگ پریده از میان آسمان نیمه ابری تلاش می کرد نورش را گرچه بی رمق و کم سو، بر تاریکی فضا فرود آورد اما در نهایت می توانست چهره پر لک و جوشی از خود نمایان کند، چهره ای که آنشب با وجود اینکه بزرگتر از همیشه به نظر می رسید توانی برای سیطره بر فضا نداشت. وقتی داستاخیم پینوتسیوا، ایستاد و از بالا به دیوانسون ماخیما خیره شد نسیم نیز که ملایم می وزید تلاش داشت تا با تولید صدای محو و یکدستی که از برخورد با درختان انبوه اطراف تولید می کرد و با رقص موهای دیوانسون ماخیما هماهنگی کامل داشت، در کنار جنگ مهتاب با تاریکی، سکوت را بشکند اما در مجموع این سکوت و تاریکی بودند که آن اطراف در آن ساعات آخر شب حکم میراندند.
داستاخیم به آرامی با همان نگاه سردش گفت: «سلام دیوانسون.»
سکوت هر دو را احاطه کرد.
ادامه داد: «دیوانسون، متاسفم. نمی خواستم اینطور بشه، نمی خواستم. راستی دیوانسون، سال نو مبارک.»
آنگاه یک شاخه گل سرخ روی قبر دیوانسون گذاشت و کمی دور شد.
و پرسید: «می تونی روزی مرا به خاطر اینکه مست پشت فرمان نشستم ببخشی؟»
===================================================
پی نوشت یک: این، برداشتی بود آزاد از It Was A Year Ago نوشته گریس کاگویمباگا.
پی نوشت دو: مخلوط دود و یخ و آب انار و استینگ…
پی نوشت سه: دانلود A Thousand Years


از طعم گیلاس تا ویکتوریا…

  از تفاوت های مراسمات دید و بازدید امسال عید شاید مهمترینش که بیشتر به چشم می آمد عوض شدن بحث های خانوادگی و فامیلی بود که به طور چشمگیری به سریال های ناب!! و پر مغز!! و خوش ساخت!! و حرفه ای!! فارسی1 اختصاص داشت. این لذت فراگیر مرا بسیار متعجب ساخت، اینکه چگونه از دخترکان دبستانی تا دوشیزگان تحصیل کرده دانشگاهی و زنان پا به سن گذاشته و حتی ننه بزرگ ها و بعضا پسران و مردان، با عشق و شوری بی بدیل به بازگویی صحنه های ویکتوریا و دیگر سریال های این کانال ماهواره ای می پرداختند، به جمعشان که نگاه می کردی گویی عده ای منتقد به نقد و بررسی پدرخوانده یا سگ کشی یا طعم گیلاس مشغولند. کمی با خودم می اندیشم. در اینکه شاید بیش از هفتاد درصد برنامه های صدا و سیمای ایران، به زباله و آشغال اختصاص دارد شکی ندارم، اما هر چه حساب می کنم می بینم سریال هایی که از کانال های پنجگانه خودمان پخش می شود، از سریال های طنز گرفته تا آنها که درون مایه های اجتماعی دارند سگشان شرف دارد به مزخرفاتی که در کانال هایی مثل فارسی1 پخش می شود. به هر حال در این پست اینکه چرا نسل امروز ما اینگونه شتابان به سمت هنر بی ریشه و بی هویت حرکت و به سوی کانال های بی مایه تلویزیونی هجوم می برد، بحث من نیست، خواستم فقط درد دلی کرده باشم و بگویم گاهی برای خودم متاسف می شوم، چون با کسانی هم نسل هستم که دغدغه شان نه سینمای حرفه ای و ادبیات اصیل و موسیقی ناب بلکه ویکتوریا و میم مودب پور و ساسی مانکن است.
 

بهانه بهار…

بهار تنها یک بهانه است،
بهانه ای برای فراموش کردن این حقیقت که زمان توهمی بیش نیست.
همانطور که طبیعتش نیز تنها یک بهانه است،
بهانه ای برای فراموش کردن این حقیقت که مکان توهمی بیش نیست.


قصه شب…

 

مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت: «مواظب باش عزیزم، اسلحه پر است.»
زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت: «این را برای زنت گرفته ای؟ »
«نه، خیلی خطرناک است، می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم.»
«من چطورم؟ »
مرد پوزخندی زد: «بامزه است، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کند؟ »
زن لب هایش را مرطوب کرد، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت:
«زن تو.»

==============Jeffrey Whitmore==============

پی نوشت: نسلــِ حوّا اصولا نسلــِ خطرناکـــ ی ست، با احتیاط برانید…
پی نوشت: داشتم فکر می کردم این داستانک خوراک فیلم  کوتاه یک دقیقه ایه…


Me & My Monkey

از خواب بیدار می شوم، حوصله خارج شدن از تخت را ندارم، حتی حوصله ندارم شلوارم را بپوشم، همانجا توی تخت در حالیکه پیچ و تاب ملحفه های سفید را دور پاها و اطراف بدنم حس می کنم، دستم را دراز می کنم به سمت میز کوچک کنار تخت و از درون پاکت مشکی رنگ ویکتوری یک نخ سیگار بیرون می کشم و گوشه لبم میگذارم، فندک را زیرش می گیرم و دینگ…
دود سفیدی، رقصنده به هوا برمی خیزد، اولین پک را می زنم و دود را به درون ریه هایم می فرستم و آنگاه با بازدمی خارجش می کنم و به تماشای برخورد دود کمرنگ و مات، با آن دود رقصنده اولیه مشغول می شوم. درست کردن قهوه، البته ارزش بلند شدن دارد. به آشپزخانه می روم، قهوه درست می کنم و همانطور برمیگردم توی رختخواب و کنترل DVD Player را برمیدارم و دستگاه را روشن می کنم و غرق تماشای رابی ویلیامز می شوم. میمون غول پیکر با اسلحه درون دستش ورجه وورجه می کند و رابی عرق کنان می خواند.
حالا دیگر بوی دود سیگار با بوی رخوت صبحگاهی اتاق مخلوط شده است.
تلفن همراهم زنگ می زند. به صفحه گوشی نگاه می کنم، شماره همکارم را در شرکت باز می شناسم. با بی حوصلگی جواب می دهم. صدایی آن طرف خط می گوید: » معلوم هست کجایی پسر؟ لینکهای Etherchanel شبکه وزارت خارجه به هم خورده، یه لوپ لعنتی افتاده تو شبکه، سوئیچ Core هنگ کرده، شبکه خوابیده…»
با بی حوصلگی پاسخ دادم: «خوب منم خوابیده بودم.»
فریاد می زند: » لعنتی دارم جدی حرف می زنم.»
دوباره پاسخ می دهم: » یه لحظه گوشی…»
فنجان قهوه را از روی میز کوچک بر می دارم و به سمت دهانم بالا می آورم و به لبانم می چسبانم و با هورت صدا دار ممتدی یک جرعه می نوشم.
دوباره فریاد می زند: «لعنتی معلوم هست داری چیکار می کنی؟ میگم شبکه وزارت خارجه خوابیده…»
داد می زنم: » به …ا َم.» و گوشی را قطع می کنم.
لحظه ای چشمان گرد شده و متعجبش را تصور می کنم. از خنده ریسه می روم.
سیگار دیگری گوشه لبم می گذارم، فندک را زیرش می گیرم.
دینگ…
پی نوشت: Me And My Monkey-Robbie Williams


دختری با دامن کوتاه، بیرون پنجره اتاق من، انجیل می خونه

یکشنبه اس، دارم گریپ فروت می خورم
در طرف غرب
یه کلیسای ارتودوکس روسی هست.
اون زن از نژاد تیره شرقی ِ
چشمای قهوه ای بزرگش از انجیل بلند شد
و بعد دوباره
بر روی انجیل سیاه و قرمز کوچیک
پایین افتاد
همونطور که می خونه
پاهاشو تکون میده
تکون میده
آروم و موزون می رقصه
و انجیل می خونه…
گوشواره های طلایی بلند
و دو دستبند طلایی بر هر دو دستش
فکر می کنم یه مینی سوت تنش ِ
که خیلی بهش میاد
به روشن ترین رنگ خرمایی ممکن
چرخ می زنه
با پاهای بلند زرد
زیر نور گرم خورشید
نمیشه نادیده اش گرفت
میلی هم به این کار نیست…
رادیوی من داره موسیقی سمفونیک پخش می کنه
اون نمی تونه بشنوه
ولی حرکاتش بدجوری با ریتم می خونه
اون تیره اس، او تیره اس
داره راجع به خدا می خونه
خدایی که منم.
===== چارلز بوکوفسکی =====
پی نوشت-1: روی سنگ قبر چارلز بوکوفسکی نوشته شده: «تلاش نکنید.» به قول همسر چارلز ‌اگر شما تمام وقتتان را برای تلاش کردن صرف کنید، آنگاه همه آن چیزی که انجام دادید تلاش کردن بوده است. پس تلاش نکنید. فقط انجامش بدهید.
پی نوشت-2: جا دارد که از دوست خوبم آرام روانشاد تشکر کنم که چندی پیش اولین رمانش با نام «به پشت سر نگاه نکن» به دستم رسید. به نظر من صداقت و ساده نگاری آرام عزیز در این داستان در بیان حقایق تلخی که هر روز هزاران از آن در اطرافمان روی می دهد قابل تحسین است.

 


پانسیون با صبحانه

 با نوک انگشت میانی به فنجان خالی قهوه ضربه می زنم: دینگ… دینگ… بی حوصلگی گاهی مثل تهوعی که روکانتن حتی با لمس نیمکت درون پارک دچارش می شد به سویم هجوم می آورد، کاملا بی دلیل و این بی دلیل بودن، البته از جذابیت ماجراست. در این هنگام حتی از دست قهوه و سیگار و وان پر از آب داغ و روزنامه عصر هم کاری بر نمی آید.
زیرسیگاری پر از ته سیگار است. به روزنامه عصر نگاه می کنم. صفحه رویی، تصویری سیاه و سفید از یک عکس دسته جمعی را نشان می دهد که در آن همه در حال خندیدن اند. منظره پشت سرشان جایی ست مثل یک کوهستان سرسبز. شاید یک تصویر سازی حالم را خوب کند. تصور می کنم آدم های داخل تصویر در کنار یک پانسیون ایستاده اند و این عکس را پس از گذراندن شب قبل در طبقه دوم پانسیون، موقع حرکت گرفته اند. پانسیونی که در کنار یک جاده کوهستانی، تک و تنها جا خوش کرده و در آن می توانی شب را با آرامش بگذرانی و اتفاقا صبحانه هم جزو سرویس آنجاست.
روزنامه را بر می دارم. عکس را با دقت می بُرم و از روزنامه جدا می کنم. با تکه تکه کردنش پازلی می سازم. پازلی از آدم هایی که می خندند. بعد یک دستم را زیر چانه ام می زنم و با دست دیگر شروع به چیدن پازلم می کنم. تمام که می شود چسب نواری را بر می دارم و می چسبانمش، درست و کامل مثل اول.
تصویر آدم هایی را که ساخته ام بر می دارم. کمی نگاهش می کنم، عکس را بر می گردانم، تصویری رنگی را از کره زمین می بینم که مربوط به صفحه پشتی بوده است.
می خندم.
لـُخت می شوم.
به سمت وان حمام به راه می افتم…

□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■▫▪□■

دانلود   Summer Wine Feat. Ville Valo song
دانلود  Summer Wine Feat. Ville Valo lyrics